حواسم نبود…
میگفتند بعد از سیگار، باید پوکهاش را بیرون بیندازم، اما من، خودم را انداختم…
جوانیام را، رؤیاهایم را، غرورم را، همه را با دودهایش به هوا سپردم. هر پک، خاطرهای را سوزاند، هر نفس، تکهای از من را برد.
حواسم نبود که آتش این سیگار، نه فقط تنم را، که روحم را خاکستر میکند. که هر دود، مرا از خودم دورتر میکند، از رؤیاهایی که روزی در دلم زنده بودند.
حالا که فکر میکنم، میبینم دنیا هنوز زیباییهای خودش را دارد، هنوز آدمهای خوبی هستند، هنوز طلوعها و غروبهایی هست که نفس را در سینه حبس میکند. اما نه برای من… نه برای کسی که خسته است، که دیگر جایی در این جهان پیدا نمیکند، که دستهایش از یافتن یک تکیهگاه خالی مانده است.
دلم از آدمها گرفته… از همهی حرفهای نگفته، از تمام زخمهایی که در سکوت ماندهاند. دیگر راهی برای ماندن نمیبینم. میخواهم خلاص شوم، زودتر بروم… بروم پیش مادرم، سر بگذارم روی زانویش، بگذارم دستهایش آرامم کند، بگذارم صدایش، مثل لالاییهای کودکی، تمام خستگی این دنیا را از روحم ببرد.
حواسم نبود که نباید خودم را خاموش میکردم… اما شاید، فقط شاید، خاموشی، همان آرامشی باشد که دیگر در این دنیا پیدا نمیکنم.