مرتضی میخونه (باید کاری کنی آروم بگیرم)
من یاد دیدنش توی بهشت زهرا، توی یه صبح قشنگ پنج شنبه ،گلای پرپر شده قرمز،
و ایستادن های چند ثانیه ای مردم رهگذری که اومدن قطعه هنرمندان و یهو توجهشون به مرتضی جلب میشه میفتم...
یاد تهران شلوغ حتا وقتی 9 صبحه و توی جایی که زندگی میکنم انقدر این ساعت شلوغ نیست،
بعد قیافه محو یه گربه که اتفاقی اونجا دیدمش و از طرف مرتضی براش غذا گذاشتم
شروع یه روز شلوغ،
پارک بازیافتی که نمیدونم چرا؟ اما با نهایت بی مهری خراب شده بود،
عکسای اینترنت باعث شده بود با ذوق توی برنامه سفر بذاریمش تا حتما بریم حاصل زحمت و تلاش و ایده های چند نفر که با بازیافت مجسمه ساخته بودن رو ببینیم،
اما هیچی ازشون نمونده بود و جاشون رو مجسمه هایی که تقریبا هرجایی دیده میشن و چندان جدید به نظر نمیان گرفتن!
بین مرور دو روز تهران اومدن یادم میاد الان خونم
روی تشک خودم نشستم
و تعجب میکنم چه طور مردم با تخت راحتن؟
من همین طوری هم استرس افتادن از فاصله ی دو سه سانتی تشک با زمین رو دارم!
اون وقت...
هوا خنکه
همسایه از الان کولر روشن میکنه تا صبح که من پتو میندازم، اون هنوز کولرش روی دور تنده،
تصمیم دارم موهامو بعد سال ها بلند کنم.
انقدر روشون تمرکز کردم که دارم کلافه میشم و اونا هم با لجبازی انگار نه انگار،
همون اندازه موندن!
به قول دو نفر :
تو همیشه میگی ژوژمان، دانشگاه، درسام!
یکم از ژوژمان ها الان تموم شده
اما ترم بهمن طوریه که کارها زیاد و فرصت کمه و نمیدونم کی قراره یه نفس راحت بکشم؟!
بین تمام روزمرگی های ملایم زندگی یهو یاد ماشاءالله کرمی و اینکه چه بلایی سرش اومد میفتم،
دلم پیچ میخوره و بدنم از شنیدن خبری که اتفاقی از اخبار تلویزیون شنیدم باز میلرزه (حکم دو بار قصاص برای قاتل داریوش مهرجویی و وحیده محمدی فر)
روز معمولی رو به عجیبی بود
بدون اتفاق خوب خاصی!