امروز به گل آفتاب گردونی که گرفتم مدام نگاه میکنم،
صورتم داغ میشه و احساساتم از چشمام میزنه بیرون.
حس میکنم برقی رو که میاد و میره.
این بین یادم میاد الهه، و هر زن دیگه ای که قربانی مردسالاری شده و الان مرده هم میتونست خوشحال باشه.
خشم از هرچی مرد و زن حامی این قتل و قاتله میاد بالا....
چشمم دوباره به اون دایره ی زرد لطیف میفته
گرم میشم،
زندگی میتونست برای همه هم این روزای قشنگ رو داشته باشه،
حس گناه اینکه من هنوز زندم و اونا نه ناراحتم میکنه،
نیکا و مهسا میان توی ذهنم،
عکس مهرشاد پشت گوشیم غمزده نگام میکنه،
توی زمان قفل شده،
جلو نمیاد،
همونجا مونده،
باد آروم از پنجره وارد اتاق میشه، بین وسایل و انگشتای پاهام،
موهایی که مثل لونه ی کلاغ جای پایین افتادن، فقط بالا میمونن
میپیچه ،
مامان برای بار هزارم یکمی غمگین میگه :
برای هرکسی که نمیتونی کمکش کنی، کنارش بمونی، یا حس میکنی فعلا راهی برای همراهی کردن توی زندگیش نداری که آسوده تر بگذره زمان،
دعا کن قوی باشه و به بهترین ها برسه...
سرمو تکون میدم ،
جزوه ی 60 و خورده صفحه ای تاریخ انیمنشن بهم لبخند میزنه،
قیافه استاد میاد توی ذهنم،
نفس عمیقی میکشم و میرم که بخوابم....