کلمه ها گم شدن
مثل اینکه توی هوای آزاد باد بخوره به سرت و مغزت ندونه الان هر نفس پر اکسیژن رو باید برسونه به کجا؟
نمیدونم، شاید مثال درستی نباشه،
واقعیتش الان فقط دارم سعی میکنم یکم دردمو توی کلمه ها جا بدم، مهم نیست چه قدر تلاش میکنم،
عمق وجودم بیشتر میسوزه، احتمالا اگه آدمی باشید که فکرای منحرفانه داره کلی به این جمله دو پهلو میخندید.
چه قدر پرتقال میوه ی زشتیه،
آخرين چیزیه که تو با ذوق میخوردی،
الان هربار ببینمش یاد برق چشای تو میفتم،
ارزش تو از آدمای دور و برم انقدر بیشتر بود که رویای رفتن از ایران رو با تو میدیدم،
وقتی روی پاهات دوباره راه میری و بال میزنی،
میخندی و باز روی دسته ی در حموم میشینی تا سرتو یواشکی بیاری تو و آدم رو دید بزنی و با صداهای عجیب غریبی که برات با دهنم میسازم بخندی و ذوق کنی،
چرا انقدر جات خالیه؟
سیاه سوخته ی طلایی من،
قرار نبود اسمت طلا بشه و مثل طلا عمرت طولانی نباشه،
قرار نبود آخرین تصویرم ازت یه تن رنجور خسته از جنگیدن و یه امید کوچولو ته قلبت باشه که باز راه میری،
طلا
کل جمله هام توی اسمت محو میشه،
از کل لحظه های سرد پیش روم که قرار نیست شادی تو و زندگی ای که تونستی یه بار دیگه به دستش بیاری رو ببینم بیزارم.
من نمیتونم ببینم درخت چارباغ سال بعد هم گلای زرد بده و با هم زیر سایش نشینیم و اون چشمای قشنگ درشت انعکاس گلارو مهمون چشام نکنه.
تو از تاریکی میترسی،
امشب چه طور بخوابم وقتی زیر خاک سرد باید تنها تا صبح بخوابی؟!