نمیدونم افسردگی فقط بالا اومده که این طورم یا دارم به معنی زندگی خودم دست پیدا میکنم؟!
شاید این دوتا خیلی به هم ربط دارن،
افسردگی میندازتت توی چاله های ناتموم فکر هایی که نمیدونی کی انداخته تو سرت؟ خودت یا یکی که میخواسته بازیت بده،
حالتش مثل اینه از لبه ی حفاظ بالکن بپری پایین و صدای شکستن سرت نیاد،
انگار افتادی و زمین نرم بوده اما تو واقعا داره ازت خون میره و میمیری،
حجم دردی که ظرف چندثانیه پیچیده توی تنت انقدر زیاده که اصلا حسش نمیکنی،
شبیه گیر کردن توی کروسانه، توی فر پخته میشی و نمیتونی بیای بیرون، همین قدر مسخره.!
اما این حس منه،
درست وقتی که بین همه ی فکرای جدیدم، تجربه های جدیدم یاد تو میفتم،
سر گوش کردن به یه پادکست،
وقتی احمد هاشمی گفت:
سه گانه Before برای کسایی که عاشق شدن جذابه...
من به خودم گفتم :
پس برای من چیز خاصی نیست، تجربه نکردم که بدونم.
اما یهو یادم اومد، اون آدم قبلی، اونی که اتفاقی از تو خوشش اومد، و شدی اولین تجربه....
کم کم میشه 1 سال که تموم شده،
حتا نوشتنش هم برام شوکه کنندس،
1 سال!
خودش عمریه!
توی یک سال میدونی چه قدر کتاب خوندم؟!
رفتم تهران و بالاخره مرتضی رو دیدم،
یه روز دوچرخه سواری توی هفته رو توی برنامه گذاشتم و درحال انجامشم،
1 سال میشه یه سری آهنگا رو پاک کردم چون منو یاد تو می انداخت، با اینکه کلی لذت میبردم ازشون،
یه روتین پوستی ریز هم برای خودم دست و پا کردم،
بماند ترس از پیری هم افتاده توی جونم،
احتمالا موهامم رنگ کنم،
بعدم میذارم یه کوچولو بلند بشن تا با یه کش مشکی ببندم،
مدتی هست لاک هم میزنم،
تو هیچ موقع ندیدی ناخنام رنگی بشن،
تجربه جالبیه.!
الان دوتا دستبند بافته شده ی جدید هم دارم، با نگین از اصفهان خریدم،
به قولم به خودم، عمل نکردم و هنوزم بلد نیستم آشپزی کنم، هیچ وقت از ترکیب کردن مواد غذایی خوشم نیومد و نمیاد!
یه کوچولو بعد اینکه کلا دیگه ندیدمت هم گواهینامه گرفتم! حتا روزی که از ذوق جیغ میزدم هم ته قلبم میسوخت، چون یادم اومد مطمئن گفتی این بار از پسش برمیای!
تو نبودی که بهت بگم بالاخره تونستم،
حتا نبودی که بهت بگم الان تنها دیگه رانندگی میکنم و کسی کنارم نمیشینه که بهم بگه چی کار کنم؟!
فردا شاید از خودم یه ویدئو بگیرم که برای روزی که دوست دارم اتفاق بیفته حتما به درد بخوره!
تو بازم نیستی که بهت نشونش بدم تا بگی چه طور حرف بزنم که بهتر بشه!
نوشته هام قرار نبود گله مند بشه،
ولی شد، با این حال بازم حالم بهتر نشد،
همیشه حرف زدن جواب نیست،
شاید سر همین تو هم حرف نمیزدی زیاد!
دلم برات تنگ شده، خیلی، انقدر درد داره جای خالیت که انگار همین الان از بلندی افتادم روی زمین
درد پیچیده توی بدنم اما چند ثانیه بعدش قرار نیست حالیم باشه که درد دارم،
چون بهش باز عادت میکنم، مثل دیروز، روز قبلش، ماه قبلش، همین طور بگیر برو تا روزی که برای همیشه تموم شد، چیزی که شروع نشده بود اصلا، یا لااقل برای تو وجود نداشت که بخواد شروع بشه،
پس چرا من هنوزم یادمه تو 24آذر به دنیا میای؟
حتا اینم یادمه، تو فکر میکردی تولدم اسفنده،
شاید اونی که دوسش داشتی اسفند ماهی بوده که برای بقیه هم این فکرو میکردی........
ازم معذرت خواهی کردی، حتا زودترش بخشیده بودمت، اما نمیدونم چرا یه وقتا باید یادم بیاد چه قدر یه نفرو دوست داشتم؟!
چرا باید اولین من باشی؟؟
یه نفر دیروز بهم گفت نمیشه تا آخر عمر تنها موند که، یه نفرو میخوای بالاخره!
یه نفری که برای بار اول تو زندگیم دلم خواست همیشه باشه، بتونم باهاش حرف بزنم، گاهی ببینمش
هیچ موقع اون حس رو نداشت!
پس چرا باید میدیدمت و ازت خوشم میومد؟!
این عدالت نبود