یک سال دیگه هم داره تموم میشه،
یه جای تاریخ ولی،
همیشه با من میمونه...
مغزم همون روزایی که دوست داره رو هر روز برام یاد آوری میکنه،
من دارم میرم توی 1403،
تو ده سال قبلش داری نفس میکشی.
میخندی، بلند، صداتو خدا از آسمون هم میشنوه....
چه خوب که توی قشنگ ترین لحظه ها موندی!
وقتی که دلیلای زیادی برای ادامه دادن بود...
مهم ترینش تو....
هرچیزی که بعد شیفتش شدم به خاطر تو بود....
عشق دوربین شدم چون زیباترین عکسارو از تو، یه دوربین ثبت کرد....
گرافیک رو دوبار انتخاب کردم چون تو گرافیک خوندی....
گیتار رو بهترین ساز دیدم، چون اولین سازی که یادش گرفتی گیتار بود...
خانواده برام مهم شد،
چون اول بار از زبون تو شنیدم که منم خانواده یکیم....
چه قدر دلم برات تنگ شده....
کاش میشد زمانایی که ازشون جدا شدی رو دوباره دوخت به الان...
کاش میشد تمام چیزای خوب گذشته رو
یه جا جمع کرد...
خودت میبینی که،
بزرگ شدم.
کم کم پیر میشم!
تو موهات مشکی مشکی میمونه....
چه قدر از ده ساله شدن نبودنت میترسم...
ولی داره میاد.
اما من هنوزم داغم...
زخمی ام....
از رفتنت داغونم...
خیلی چیزا دارم که برام ارزش دارن
ولی وقتی تو نیستی،
زندگی اون طعمی که باید رو نداره..