خیال میکنم دیگر از آن روز پنجره را باز نکردم
و نسیم را پشت در جا گذاشتم
تنفس را
زندگی
و تمام چیز هایی که من را یاد تو می انداخت
اما خود تو
و گرمای چشمانت را
با خودم این طرف آوردم
انگار یواشکی از آن نیم غم زده دیگرم
در آغوش کشیدم هر آنچه که تو بودی
9 سال گذشت
9 سال که من بودم و تو...
نبودی!
این نبودن ها زندگی را با طناب اشک های ناگهانی خفه میکنند
صورت کبود شده زمان را
هر ثانیه ی این سال ها جلوی چشمانم دیدم
و گذاشتم جان بکنند این لحظه های بی تو
اما دست اجبار
عقربه ساعت را میگرداند
و آن کس که لیاقت داشت
زندگی را اکنون زیر حریر خاک
با خود به گور برده است
و آنکس که نباید باشد
قدم هایش
هنوز مزاحم تن برهنه ی خیابان است