ویرگول
ورودثبت نام
Arta?️‍?
Arta?️‍?35.699738,51.338060✌️
Arta?️‍?
Arta?️‍?
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

شاید همین طوری

آخرین ورقه کتاب که از بین انگشتام میلغزه و کلمه هاش برای چشمام آشنا میشن کتاب رو میبندم،

کش و قوسی که به بدنم منو یاد گربه ی ببری خیابونمون میندازه،

با این تفاوت که صدای استخونای من مثل اسکلت سرباز فراری آلمانی جنگ‌جهانی دوم که حالا راحت میتونه از قبرش بیاد بیرون

در میاد‌.

انقدر هوا صافه که یه ذره باد هم رد نمیشه،

نفسام مثل‌ قلبم

بی خبر، خشک میشن.

رو فرشی بنفش و کرمی‌ کف اتاق‌ رو با پاهام جمع میکنم،

حس پیری بهم دست میده،

اولین بار 16سال قبل دیدمش.

الان هم‌ اون‌ پیر شده هم من،

صاحب مغازه هم مرده،

انقدر هم‌ کسی یادش نمیفته که‌ یه گوشه برای خودش خوابه خوابه.

فکری یهو از ذهنم رد میشه:

نکنه اونا هم حوصلشون‌ انقدر از زندگی سر میره که مجبورن به مردن ادامه بدن؟

چشمامو میزنم به هم،

یه مورچه لا به لای انگشتای پاهام میچرخه،

صبر میکنم خودش بره پایین،

آسمون تاریک رو به روم حتی یه ستاره هم نداره،

دلم برای آقا سید که 8 روز پیش مرد، میسوزه.

یاد باباجان و گونه های چروک شده و موهای کج و معوج شدش میفتم،

نمونه بارز پیر شدن و همه پیچای‌ زندگی رو رفتن.!

یاد این میفتم که خیلی ها میگن بچه بودن فکر می‌کردن برسن دهه سوم‌ زندگی،

زندگی خفنی دارن.

برای خودم یادم‌ نمیاد،

انقدر روی قبر هارو میخوندم برام جا افتاده بود 20 سالگی حتما میمیرم‌.

جالبه انقدر چسبیدم به زندگی که تا دوسال دیگه رو هم‌ برنامه ریزی کردم.

یعنی مهسا هم همین طور بود؟

مهرشاد،

نیکا،

سارینا،

همه اونایی که خیلیا دیگه نمیخوان‌ اسمشونو بیارن و شدن هم دنیای مرتضی،

اگه بودن الان کجا بودن؟

راستی...

مگه‌ خاک سرد نیست؟

پس‌ چرا غم من تموم نمیشه؟

زندگی
۶
۴
Arta?️‍?
Arta?️‍?
35.699738,51.338060✌️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید