یک روز، یک پسر جوان به نام علی، از پدر و مادرش خواست که به او پول بدهند تا بتواند با دوستانش سفر کند. پدر و مادرش که از درآمد کمی برخوردار بودند، با اینکه خیلی دوست داشتند فرزندشان را شاد ببینند، اما نتوانستند پول کافی را برای او فراهم کنند. علی که از این موضوع ناراحت شده بود، با عصبانیت از خانه بیرون رفت و گفت: «پدر و مادری ندارم که به من اهمیت بدهند.»
علی به سمت پارک رفت و در آنجا با چند نفر از دوستانش ملاقات کرد. او به آنها از مشکلش گفت و گفت که میخواهد از خانه بگریزد و به جای دیگری برود. دوستانش که از او حمایت میکردند، به او پیشنهاد دادند که با آنها بیاید و با هم یک خانه اجاره کنند. علی که از این ایده خوشحال شده بود، با آنها موافقت کرد و چند لباس و وسایل خود را برداشت و با آنها رفت.
علی و دوستانش یک خانه کوچک اجاره کردند و تصمیم گرفتند که با کارهای ساده ای مثل پیتزا فروشی و توزیع روزنامه، هزینههای خود را تأمین کنند. اما زندگی در خانه اجارهای آسان نبود. علی باید هر روز صبح زود بیدار میشد و تا شب دیر کار میکرد. او همیشه خسته و گرسنه بود و از کارهای خانه مثل ظرفشویی و تمیز کردن اتاق بیزار بود. او همچنین با دوستانش هم اختلاف داشت و بارها با آنها دعوا میکرد. او فهمید که زندگی بدون پدر و مادر خیلی سخت و تنهاست.
یک شب، وقتی علی در خانه بود، تلفنش زنگ خورد. او جواب داد و صدای مادرش را شنید. مادرش با نگرانی از او پرسید که چطور است و کجا زندگی میکند. او گفت که خوب است و با دوستانش در یک خانه اجارهای زندگی میکند. مادرش گفت که او را خیلی دوست دارد و دلش برای او تنگ شده است. او گفت که پدرش هم همینطور است و هر روز از او میپرسد. او گفت که اگر میخواهد برگردد، خانه همیشه باز است و آنها منتظر او هستند.
علی وقتی صدای مادرش را شنید، ناگهان احساس گناه و شرمندگی کرد. او یادش آمد که چقدر پدر و مادرش به او مهربان بودند و چقدر برای او تلاش کردند. او فهمید که او بیادبانه با آنها رفتار کرده بود و از آنها بیاحترامی نشان داده بود. او از خودش پرسید که چرا از آنها فرار کرده بود و چرا از آنها قدردانی نکرده بود. او اشکهایش را نگه نداشت و گریه کرد. او به مادرش گفت که از او متاسف است و میخواهد برگرده خانه. مادرش که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود، گفت که او را میبخشد و منتظر او است.
علی با عجله وسایل خود را جمع کرد و از دوستانش خداحافظی کرد. او با تاکسی رفت به سمت خانه. وقتی به خانه رسید، پدر و مادرش با شادی او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. علی از آنها عذرخواهی کرد و گفت که دیگر هرگز از آنها دور نمیشود. پدر و مادرش گفتند که او را بیشرط دوست دارند و همیشه برای او آرزوی خیر دارند. علی از آنها تشکر کرد و گفت که آنها بهترین پدر و مادر دنیا هستند. آنها با هم آغوش کردند و خوشحال بودند.
این داستان پایان یافت.