Light
Light
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

داستانی تخیلی درباره ی اهمیت زندگی_پارت۲

روایت کننده:اشخاصی که از زندگیشان ناراحت هستند شاید بتوانند در جهان دیگری زندگی قانع کننده ای داشته باشند،البته این نظر من نیست نظر شخصی است که این توانایی را دارد،باید همه چی را با دقت تماشا کنیم.


شخص ناشناس: هی پسر کجا میری ؟

-جان:دلیلی برای گفتنش به یه غریبه ندارم،ولی خب شاید تو آخرین انسانی باشی که باهاش صحبت میکنم،پس بهت میگم...

شخص ناشناس:میدونم کجا میری و برای چه کاری میری،و همچنین برات یه پیشنهاد دارم

-جان:تو از کجا میدونی ؟ تو منو تعقیب میکنی یا گوشیم رو هک کردی ؟

شخص ناشناس: نه!یه همچین کاری نکردم،میخوای پیشنهادمو بدونی ؟

-جان:بگو اون لعنتی چیه ؟ آگهیه تبلیغاتی واسه یه برند مزخرفه ؟

شخص ناشناس:خفه شو و گوش بده!من توانایی این رو دارم که تو رو به یک جهانی بفرستم که در اون تو قهرمان اصلی داستان هستی و اگر بتونی شش ماه دووم بیاری بزرگترین جایزه جهان رو دریافت...

-جان:چی میگی واسه خودت،مرتیکه ی روانی!

شخص ناشناس:اگه دهنت رو ببندی میتونم حرفامو کامل کنم و بعدش قدرتم رو بهت نشون بدم

-جان:با اینکه میدونم داری چرند میگی،ولی گوش می‌کنم

شخص ناشناس:خب پیشنهاد اول رو شنیدی و حالا دومی،در پیشنهاد دوم تو وارد همون دنیا میشه و همون شش ماه رو فرصت داری تا قهرمان رو بکشی.راستی تا یادم نرفتم بگم که در هر دو صورت توانایی تو با دشمنت برابره.

-جان:قدرتت رو بهم نشون بده!بدو!

روایت کننده:خب در این لحظه《شخص ناشناس 》دریچه ای رو باز میکنه به سمت اون جهانی که درباره اش صحبت می‌کرد و باعث شد تا《جان》 پیشنهاد او را قبول کند ‌‌.《شخص ناشناس》 به جان میگه که دوباره او سراغش بیاد.

جان:نهایتش مرگمه که اگه یکم دیر می‌شد الان دیگه از این صحبت ها نبود به هر حال،میرم که بخوابم.

شخص ناشناسداستانیماوراییترسناکهوش هیجانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید