Light
Light
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

داستانی تخیلی درباره ی اهمیت زندگی_پارت ۷

روایت کننده:دریچه باز می‌شود،صدای داد فریادِ کر کنندهِ مردم فقط یک معنی داره یکی قبل از جان اونجا بوده!

جان یه قهرمانه...

شخص ناشناس دقایقی قبل:خب دیگه منو نمیبینی ممکنه با هرچیزی،روبرو بشی!دیگه به عهده ی خودته!احمق و مهربون نباش.

جان:بهم روحیه میدی با این چرندیاتت؟زود باش باز کن اون جهنمو!

شخص ناشناس:اوه!اوه!خوشحالم جدی هستی قهرمان!چشمانت رو ببند و ذهنت رو خالی کن در عرض ۱۰ ثانیه دیگه اونجایی!

روایت کننده:جان چشمانش رو به جهنمی که باید نجات بده باز میکنه...

جان:وای اینجا رو باید نجات بدم آشغال؟میدونستم قراره به فنا برم ولی نه در این حد!

صدای یکی از مردم:قهرمان!قهرمان!خداروشکر به موقع رسیدی!بیا،به مردم کمک کن اون فرار کرده!

روایت کننده:جان علیرغم ترس زیادی که داره،بلز به اون ها کمک میکنه تا از شر اون جهنم خلاص بشن،ولی خب هنوز خیلی را داره...

جان در ذهنش: شانس آوردم،آتیش گسترش پیدا نکرده بود،اون آشغال باید به همه ی سوالای من راجب اینجا جواب بده!

یک فرد از پشت سر به او می‌گوید:بعید بدونم جوابت رو بده،به هر حال اون خالق ماست!

شخص ناشناسترسناکهوش هیجانیهیجانیطنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید