روایت کننده:دریچه باز میشود،صدای داد فریادِ کر کنندهِ مردم فقط یک معنی داره یکی قبل از جان اونجا بوده!
جان یه قهرمانه...
شخص ناشناس دقایقی قبل:خب دیگه منو نمیبینی ممکنه با هرچیزی،روبرو بشی!دیگه به عهده ی خودته!احمق و مهربون نباش.
جان:بهم روحیه میدی با این چرندیاتت؟زود باش باز کن اون جهنمو!
شخص ناشناس:اوه!اوه!خوشحالم جدی هستی قهرمان!چشمانت رو ببند و ذهنت رو خالی کن در عرض ۱۰ ثانیه دیگه اونجایی!
روایت کننده:جان چشمانش رو به جهنمی که باید نجات بده باز میکنه...
جان:وای اینجا رو باید نجات بدم آشغال؟میدونستم قراره به فنا برم ولی نه در این حد!
صدای یکی از مردم:قهرمان!قهرمان!خداروشکر به موقع رسیدی!بیا،به مردم کمک کن اون فرار کرده!
روایت کننده:جان علیرغم ترس زیادی که داره،بلز به اون ها کمک میکنه تا از شر اون جهنم خلاص بشن،ولی خب هنوز خیلی را داره...
جان در ذهنش: شانس آوردم،آتیش گسترش پیدا نکرده بود،اون آشغال باید به همه ی سوالای من راجب اینجا جواب بده!
یک فرد از پشت سر به او میگوید:بعید بدونم جوابت رو بده،به هر حال اون خالق ماست!