ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

آقای هالو !

دوست و همکاری داشتم در نهایت سادگی و خوش خیالی که اخلاق بخصوصی داشت: هرکاری را قبول نمیکرد و میگفت :" نمی تونم " یا " نمیدونم". اما وقتی کاری را قبول میکرد تا پای جان برای انجامش می ایستاد .همین مسئولیت پذیری اش باعث شده بود هر گندی میزد بدون ترس و واهمه گردن میگرفت.ضمنا اصلا در مورد اتفاقات اطراف و اکناف خودش کنجکاوی نمیکرد و چشم بسته خیلی چیزها را قبول میکرد واز این لحاظ هیچ شباهتی به یک پلیس که معمولا مو را از ماست میکشد نداشت انگاری فقط برای وقت گذرانی پلیس شده بود.ما به اینجور پرسنل میگفتیم " افسر پارکینگی"و اکثر فرماندهان از قبول آنها در تیم خودشان خودداری میکردند.

از قضای روزگار این همکار با ما هم گروه شد. روز اول رئیس به او گفت : افسر نگهبان باش.گفت: نمی تونم ..یاد ندارم.دوباره گفت : بشین اینجا پرونده ها رو ارجاع بده.گفت: بلد نیستم.گفت :پس برو دفتر مدارک رو بایگانی کن . باز گفت: بلد نیستم. فرمانده که فهمید او قصد زیر کار در روی دارد .گفت برو قسمت مراسلات نامه هایی رو که می خوان پست کنن درش رو تُف بزن ..و بدون معطلی با عصبانیت گفت: اینو که دیگه بلدی؟

همکارم وقتی عصبانیت رئیس را دید، دیگر چیزی نگفت و به قسمت مراسلات رفت و شروع به کار کرد.

روزها گذشت و درگیریهای کردستان شدت گرفت کار به اعزام نیرو کشید. مقرر شد از هر تیم و گروهی یک نفر معرفی و اعزام شود.رئیس که منتظر چنین فرصتی بود فورا همان همکار کذایی را معرفی کرد و قرار شد نامبرده به مدت دو ماه ماموریتی به کردستان اعزام شود.

فورا کارهای اداری انجام شد و حکم ماموریت دو ماهه به او ابلاغ و با سلام و صلوات راهی اش کردند.

نه تنها دو ماه بلکه سه ماه هم گذشت و او برنگشت. اوایل ماه چهارم در حالیکه بسیار خسته و وارفته مینمود برگشت.همه دورش جمع شدیم و از احوالاتش پرسیدیم و اتفاقاتی که افتاده بود و کنجکاو بودیم علت تاخیرش را بدانیم.گفت: بحمدالله خوب بود ..همش بیکار بودم ..فقط این ماه آخر که بازداشت بودم سخت گذشت.پرسیدیم: بازداشت برای چی؟ گفت: از اینجا که رفتم مستقیم رفتم سنندج ..اونجا نامه مو گرفتن و منو معرفی کردن به یکی از پایگاهها و گفتن روی تپه نزدیک جاده ست.منم با یک ماشین عبوری تا نزدیکی تپه رفتم و بقیه رو پیاده رفتم تا به تپه رسیدم یک نفر که نگهبان بود منو همراهی کرد و برد تا سنگر فرمانده.

عکس تزئینی است
عکس تزئینی است

اونجا فرمانده نامۀ منو خوند و با لبخند به من خوش آمد گفت و به یکی دیگه گفت منو به بالاترین سنگر روی تپه ببره.

باهم رفتیم و اونجا یک اسلحه به من دادن گفتن مدام همینجا باش و تکان نخور و دیدبانی کن مراقب باش از اونطرف کسی اومد تیر هوایی بزن تا با خبر بشیم.در آخر گفت حق نداری پایین بیای مگر ما بگیم.منم دیدم جای راحت و بی دردسریه از خدا خواستم همون جا موندم. اونا برام به موقع غذا و آب میاوردن و بهم میرسیدن منم شبها نگهبانی میدادم روزا میخوابیدم.

مدتی گذشت یکروز دیدم دیگه آب و غذا نیاوردن ولی پایین نرفتم و از جیرۀ ذخیره استفاده کردم روز بعد هم غذا نیاوردن و کسی نیامدآهسته و یواشکی تا حدودی پایین اومدم سرک کشیدم دیدم دارن وسایل رو جمع میکنن میرن فکر کردم منو جا گذاشتن رفتم پایین فرمانده رو دیدم گفتم منو جا گذاشتین.نامه ام رو مهر زد داد به دستم گفت : بیا اینم حکم پایان ماموریتت ..برو سنندج.! نگاه کردم دیدم نوشته نامبرده مدت دو ماه در این واحد خدمت کرده.خوشحال شدم که ماموریتم تمام شده سریعا وسایلم رو جمع کردم و برگشتم سنندج گفتن تا حالا کجا بودی؟ نامه را که دادم خوندن فورا منو بازداشت کردن و شروع کردن به بازجویی.

همش میپرسیدن اونا چند نفر بودن .؟.کجا بودن.؟. کجا رفتن یا می خواستن برن ؟..خلاصه منو کلافه کردن ..گفتم میشه بگین موضوع چیه؟ نامه رو بهم نشون دادن گفتن احمق جان این مهر کوموله است تو تمام این مدت برای حزب کوموله و دموکرات خدمت کردی..خیلی تعجب کردم که چطور خودم نفهمیدم و به اونها گفتم من نمی دونستم ..اما باورشون نمیشد ندانسته این کارو کرده باشم.خلاصه قبول کردن که من اشتباه کرده بودم و آزادم کردن.

از آن به بعد همکارم عوض شد و بی خیال تر از قبل سعی میکرد کاری کند که اخراج شود مثل اینکه خودش هم فهمیده بود به درد شغل حساس پلیسی و مرزبانی و امثال آن نمی خورد لذا یک روز که او را برای توقیف موتورسیکلتهای متخلف به یکی از میادین اصلی فرستاده بودند شش گلولۀ کلت رولورش را هوایی شلیک کرد و برگشت گفتند : گلوله ها را چه کردی ؟ گفت: به هر موتوری ایست دادم نایستاد تیر هوایی زدم وایستاد دیدم خلاف نداره ولش کردم.

روزی دیگر او را نگهبانِ پشت بام زندان گذاشتند عصر 22 بهمن بود و بسیجیان سوار بر وانتهای بسیج در خیابان رژه میرفتندو تیر هوایی میزدند ناگهان او هم سلاح یوزی را بالا گرفت و رگباری هوایی شلیک کرد .گفتند چرا شلیک کردی؟ گفت جشنه همه تیر میزنن منم زدم.

یک روز هم با شخصی درگیر شد و حسابی او را کتک زد اتفاقا آن شخص برادری چاقوکش داشت که به حسن سلاخ مشهور بود و همه از او حساب میبردند.در آن روز همکارم در حالیکه کلت کمری داشت درب شهربانی کنار نگهبان ایستاده بود ..حسن سلاخ که قضیۀ کتک خوردن برادرش را شنیده بود در حال رفتن به منزل در حالیکه همسرش همراهش بود نزدیک شهربانی توقف کرده با عصبانیت از ماشین پیاده شد و درحالیکه چاقویش را بالا گرفته بود همانطور که به سمت شهربانی میرفت فریاد زد : اونیکه برادرمو کتک زده کیه؟ همکارم تا این صحنه را دید کلت کمری اش را از غلاف بیرون آورد و یک تیر هوایی شلیک کرد و فریاد زد: منمممم! هم زمان با شلیک هوایی و صدایی که ایجاد شد پای حسن سلاخ در سرازیری ورودی شهربانی سر خورد و حسن آقا بر زمین افتاد..همسرش که در خودرو نشسته و ناظر جریان بود فکر کرد حسن را با تیر زدند ..فریاد کشان و جیغ زنان پیاده شد و در یک لحظه همه چیز به هم ریخت و غوغایی شد.

در نهایت وجود آن همکار گرامی برای سازمان مضر تشخیص داده شد و رای به اخراج نامبرده دادند و او را با سلام و صلوات اخراج کردند.


شروع کارمسئولیت پذیریمنو
افسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید