از زمانی که با ویرگول آشنا شده ام کمال همنشینی یا بهتر بگویم هم صحبتی با فرهیختگانی که در ویرگول مطلب مینویسند، منِ نظامی را هم به سمت و سوی ادبیات سوق داده که کتابت نمایم.

از طرفی حوادثی که اتفاق افتاده ، چنان ذهنم را فشرده که گاهی چکیده ای شبیه شعر از آن تراویده که تماما و یا قسمتی از آن بداهه بوده است ( که البته بنظر خودم شعر نیست بلکه مِعر است و فکاهی بیش نیست ). به جز بعضی که از جان بر آمده و بر جان نشیند مانند : شعری که در سوگ سردار بزرگ سرودم:
" فَرِ ما کم نشود
چونکه سلیمان داریم
قاسمی با لقب شیر دلیران داریم..!
جانمان در رَهِ ایران برود، غم نبوَد.
چونکه ما در دلِ خود ، عشق به ایران داریم..!"
...
چند روزی به دلیل بیماری هوش و حواس درستی نداشتم و بعضی اوقات صدای همسرم را به درستی نمی شنیدم که این مسئله باعث ناراحتی همسرم شده بود و از طرفی من شدیدا احساس تنهائی ( مطلق) میکردم لذا ضمن ارسال پیامکی از نامبرده عذرخواهی کرده نوشتم:
" گفتی : کجائی؟ چه میکنی؟ نمی شنوی مرا؟
گفتمت: که من در مطلق خود گم شده ام..!
بس گرفتار درین بحر و تلاطم شده ام.
ودر ادامۀ آن شعری که نمیدانم از کدام شاعر است را ضمیمه کردم:
ای یاور دوران گذشته!
گو بر من چه گذشته؟ که چنین تنها و بیمار شده ام؟
یا که بگویم..بی یار شده ام.؟"
همسرم موضوع را با دخترم در میان گذاشته گله مند شد.وقتی دخترم از من پرسید که موضوع چیست؟
گفتم:"کوله باری ست ز غم
می کشم بر دوشم.!
لب بسته ام و چون شب
تاریکم و خاموشم..!"
و مجدد برای همسرم نگاشتم:
" ما همه در گذریم و لحظه ها در گذرند
هر چه میخواهی بتازان
اما این نیز بگذرد..!"

اینجا بود که همسر نازنینم ،پیامک ها را کنار گذاشته و رو در رو ( بقول فرنگیا : فیس تو فیس) با من گفتگو کرد و من که قبلا غرو لندهایش را شنیده بودم حق دادم از بیماری من به عذاب باشد لذا دست به دعا برداشته برای سلامتی اش دعا کرده و ضمنا گفتم:
"کاشکی همسر من هیچ تاهلی نداشت
وز بهر ِ تاهلش، تعهدی نداشت
کاش در قید بنده نبود او
آزاد و رها بود و هیچ غمی نداشت
کاش محبت های من از بهر او
بی ثمر بوده و تاوانی نداشت
(کاشکی همسر من رنگی نداشت
این همه حیله و نیرنگی نداشت)!
کاشکی همسر من خری نداشت
صبح تا شب این همه عرعری نداشت!
کاشکی همسر من مرا نداشت
کاشکی مرا نداشت!!!"
...
همچنین قبلا پیش آمده بود که :
ملبس به لباس پلیس ( خوش تیپ و اصلاح کرده ) در حالیکه عینک طرح ریبن مخصوص پلیس را بر چشم داشتم، از مقابل نمایشگاهی عبور میکردم که عده ای مشغول افتتاح آن و تهیۀ عکس و فیلم بودند ..خانمی که مدیر آن تشکیلات بود از من در خواست کرد تا در کنارشان بر روی فرش قرمز ، در جوار پرچم و مقابل دوربین قرار گیرم تا امنیت هم در آگهی آن مکان تعریف گردد.
اکنون پس از سالها مجددا چنین موردی در جای دیگری پیش آمد که من در آن مکان مسئولیتی هم داشتم متاسفانه این بار برعکس رفتار شد یعنی من ناخواسته در کادر دوربین قرار میگرفتم به من گفتند : لطفا کنار بروید تا بتوانیم از ساختمان و لوگو عکس بیندازیم..آه از نهادم بلند شد و یاد گذشته افتاده رو به عکاس کرده بداهه سرودم:
"دیگه گذشت اون زمون
خوشگل بودیم و جوون
دختر میکشتیم چنون
انگار نداریم اَمون
نفرینِ شون شد بلا
آتیش شد به جونمون
حالا که دیگه پیر شدیم
پیر و زمین گیر شدیم
حالا که شدیم پشیمون
میگیم بیاین پیشمون
محل سگ نمیدن ناز میارن برامون
خدا ،خودت کاری کن
برس به فریادمون..!
( با ارادت تمام: ع.رامک)