رضوان الله بارها توسط ساواک دستگیر و منزلش بازرسی شده بود و هر بار به طریقی رهائی یافته بود . روزگاری گذشت و او با خواهرم ازدواج کرد و رسما" فامیل ما شد .
.ازاو پرسیدم: علت درگیری ات با ساواک چیست ؟به شوخی گفت : شعرهای گنده تر از دهنم میگم..!
گفتم : چطوری خلاص میشی؟ گفت : کتابی از انقلاب سفید شاه دارم و چیزهائی از حزب رستاخیز که دم دست و جلوی چشم گذاشته ام و هر بار که ساواک منزلم را بازرسی میکند اینها را که میبینند به سوءظن خودشون شک میکنن اونوقت از من سئوالات سیاسی میپرسند و من از باب تقیه میگویم: بهائی هستم و از سیاست چیزی نمیدانم.
گفتم: و اونا هم اونقدر احمقن که حرفاتو باور میکنن؟ گفت: اینطورم نیست ..از من راجع به بهائیت میپرسن.منم میگم: " ما همه از یک داریم و بر یک شاخسار ..کبوتر با کبوتر، باز با باز کند همجنس با هم جنس پرواز..."
گفتم: اینو قبول میکنن؟گفت: آره فکر کنم شعار بهائی هاست و اونا قبول میکنن..!
گفتم: حالا چه شعرهائی گفته ای؟دفتر شعری به دستم داد .. دیدم اشعار آنچنان انقلابی ندارد فقط در برخی موارد اشاراتی به آزادی و خون سرخ و از این قبیل داشته است بیشتر راجب مرگ و اینهاست.

بی خیالش شده بودم تا اینکه متاسفانه پس از مدت کوتاهی او از خواهرم جدا و گم و گور شد و بعدها خبردار شدیم فوت کرده است و تنها همین دفتر از او برایم یادگار مانده بود که اکنون ناگهان در لابلای کتابهایم پیدایش کردم ،متاسفانه طی سالیان دراز از بین رفته و تنها چند شعرش مانده است لذا تصمیم گرفتم به یادش آنها را نشر دهم.(به یاد شاعری که ناشناخته پر پر شد):( اشعار مربوط به قبل انقلاب و نهایت سال 1357 است..)
دامن شب را درید
نیان...
آه ِ تن بود
زیر شلاقِ
زوزۀ تن پوشِ دژخیم...
واژه ها
بر کلامِ رگ
چه آسان زائیدند...
در فراسویِ تازیانه
شمشیر غم را
از آستین به در آوردن
و در مدارِ عافیت
لهجِۀ بی سر بودن
مرکَبِ رگ را
جَویدن..!
دچار نمی شوم به نوعی از سوز
اگر به گریه بیائی، نرمینه
سوزشش بر باد می برد
تا بغضم در حلقومم نترکیده، بیا
بیا که بغض بینِ آمدنت
به گریه یکریز است
و
سیاه که آمد
وقتی نیائی
دل
در سینه
به سرخ مینشیند، به یادت
به خاکسترم
تا سوگ در ابروی تیزت بسوزد
اگر میروی، برو
برو به هر جای که میخواهی
فرقی نمی کند
فرقی نمی کند چون
تو همین جائی..!

نو شکفته مرهمِ دل را
در نور کاشتم
لیک
مه
در غروب دفنش کرد
پیشانیِ ورم کردۀ خاک
آنسوی جهنم
مرا بلعید
و
رگان ِ شعرم را
با بالِ ضعف
بر رود سرخ
به پرواز داد..!
ای یار
ای یگانه ترین یار
مرا با خود ببر
از عالم خیال
تا قله های تفکر
بدان جای ببر
که خود رفته ای
چشمه را نویدم مکن
دریا را طالبم
و نیلگون رنگش را
که آفتاب تخمش در آن نهاد
ای که پیکرت طاهر
و سرخی پیامت راست
در اندیشۀ گفتار
مرا هم
همراه کن
ای سرت را من به قربان
که شفایم ز بوی توست
در این پیکارِ سختِ جان...!

بردند مرا به دار کشند و
سراسیمه فکرم را از من رها سازند
بوسه ام به دار آویخت و
خویشتن را
در اِزایِ آزادی ِ فکر
راحت انگاشتم...
جلاد
تور سیاه بر چهره کشید
و رکاب به مهمیزم کوفت
تا
جاودان باشم
در آنسویِ مرزها..
و من
آزاد گشتم
از بی راهه جستن ها
و تمامیِ قصیده های پوچِ این زمانۀ قدار...!

وقتی کبوتران
از هر جای که هستند
به سوی آشیانه بر می گردند
وقتی صدای موذن
از برای قدرتِ خداوندی
حنجره پاره می سازد
وقتی هر کس با جفت خویش
به خانه بر میگردد
این من هستم
که برای دلم
مرثیه سر می دهم
و
تا به صبح
ترا از ته دل فریاد می زنم
و صدایم
این چنین خواهان ِ تو می گردد...!
بسترم قبر
شهرم مرگ
و شب
از نیمه فرو افتاده
تا
به کوچیده تنم
تب ِ غربت کارَد
نه پناهی
نه هم آوازی
کو..کو..آن خسته چو من؟
خسته ام، خسته
خسته تر از خستگی پلک
به درازائیِ یک آه...
و می نالم که:
چه لذت بخش و شیرین است
به دروازِ بلندِ مرگ کوچیدن
و تن
بر قیرگونِ قبر سائیدن...!

ای دریغا
ای دریغ
که صدا
ثانیه های دَمِِ ماست
شب
از اقلیمِ سیاهی
به لبِ پنجره آمد
و گشود چهرۀ فاجعه را
ای شب..!
صدایت
ریزشِ ناوک است
که در این بکرِ خیال
به سرا پردۀ من
گام نهادست
زیر سنگینیِ دلدادۀ غم
منم و چهرۀ پرورده دلم
برو
برو، ای چهرِۀ منفور
که من
از هر چه سیاهی ست
به لب ِ پنجرۀ نور خزیدم
برو ای چهرۀ منفور..!

مرا بردنددر رهت ای همزاد من
به قربانگاه
که تشنگی ام از تن بیرون آرند
و صدای بشکسته در گلو را
آشکارا در بطن پر اضطرابم حک سازند
لیک
خاطرات گذشته به بادم داد
که آواز محکوم شدۀ خواستن بود
در اضطراب لحظه ها
و بعد
در منجنیق عذاب ، پرتاب گر شدم
به کوهِ پر غرورِ دشمن
که آوایم نشنیده
راه را محکوم به میخکوب ساخت
در حرمت ِ ندامت...!
صدا
صدای من بود
که توفنده اژدرِ رگبارم
بر بامِ نگاهِ سیاهت
شب را درید
حالیا
از روشنایِ غیرت
راهی بجوی
زیرا
سنگرم تنهاست
تا مبادا
دژخیمان
ستارگان را
با داسِ نفرت بچینند..!

و این یک قطعه را هم (احتمالا" ایشان )در احوال خواهرم و از سوی او سروده که بیانگر شکست خواهرم در زندگی مشترک قبلی اش میباشد...!
ای اشک
ای غم
ای ناتوانی
ای بدبختی
ای نومیدی
ای یاس
ای تاریکی
ای حرمان دلدادگان
ای مناجات سحر خیزان
ای پنجۀ نیرومند مرگ
ای آرامیِ دیارِ نیستی...
همه با هم
گرد من آئید
که من :
لیلای مجنون شماهایم
به گرد من آئید
که من:
زلیخای یوسف شماهایم
به گرد من آئید
که من:
عذرایِ وامقِ شماهایم
بیائید با من
به گرداگرد تابوت آرزوهای از دست داده ام که:
شفایمان ز سوزشِ دلهایمان
التیام خواهد یافت
به زاری
به من منگرید که:
من مرهم شفا نایافتۀ فرهادم
به ناکامی به من منگرید که:
من خود، زندگیِ بر باد رفته در جوانی ام
به من آئید که:
زخم تیشۀ فرهاد همه من هستم..!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++