GATSBY
GATSBY
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان دختری که فرار کرد

دختر هر روز منتظر بود که شاهزاده بیاد و نجاتش بده،ولی دختر نمیدونست که شاهزاده ایی وجود ندارد.

کم کم هر روز داشت تبدیل میشد به ۱ ماه،۱سال.

دختر خسته شده بود الان دیگه ۱۵ سالش شده بود.

نمیدونست چیکار کنه بره یا نره،بمیره یا نمیره،منتظر بمونه یا نمونه...

کامل سردرگم شده شب ها نمیتونست بخوابه،هروقت هم می خوابید کابوس میدید،صبح ها آنقدر خسته بود حتی جان تکون دادن دستش هم نداشت.

همش با خودش میگفت من چرا پیش دوتا دیو هستم،چرا هروقت از دیو ها میپرسم من را تنبیه میکنند،یعنی بجز من آدم دیگری وجود دارد؟

این کلمه ها هر روز از زمان تولدش توی ذهنش بودش،چرا،چرا من.

هرچقدر دختر بزرگ تر میشد دیو ها سخت گیر تر می‌شدند،اعصبانی تر،بی حوصله تر...

دختر تصمیم گرفت دیگه نباشد دیگر زندگی نکنند،فکر میکرد اگه بمیره دیگه غمی ندارد،دیگه زندانی نیست،دیگه ناراحت نیست،دیگه...

دختر تصمیم گرفت وقتی شب که شد خودش را از بالای قصر بندازد.

(شب شد)

دختر خیلی آروم به سمت بالا رفت تا دیو ها بیدار نشن،آروم خودش رو به سمت پنجره نزدیک کرد،اما با چیزی که دید بسیار شوکه شد.

اون چی بود؟

یعنی دختر با دیدن اون باز هم خودش را میندازد؟

پارت ۴

ببخشید اگه بد شد تازه شروع کردم

حمایت کنید ممنون♡○

ارائه آسانسوری
You And me
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید