GATSBY
GATSBY
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یک عدد قربانی

از بچگی وقتی پدر و مادرم دعوا می‌کردند میرفتم توی اتاقم در رو می‌بستم و اهنگ میخوندم.

بعد طوری رفتار میکردم که هیچ اتفاقی نیافته و همه چی خیلی خوبه.

از بچگی پدر و مادرم باهم مشکل داشتن خیلی دعوا می‌کردند و من هم همیشه توی دعوا هاشون حضور داشتم.

هیچ وقت پدر و مادرم رو در روی یک تخت ندیدم.

در روی یک مبل ندیدم.

توی یک فضا ندیدم.

هیچ وقت ندیدم باهم دیگه برقصند و شاد باشند.

همیشه یا باهم دعوا می‌کردند و یا اصلا کاری بهم نداشتند.

مادرم همیشه سکوت می‌کرد در برابر پدرم و بعد سر من تلافی می‌کرد.

و پدرم برعکس سر مادرم تلافی می‌کرد.

یک روز دعوا پدر و مادرم خیلی شدید شده بود.

پدرم موهایی مادرم رو روی زمین می‌کشید و داخل اتاق می‌برد.

من واقعا ترسیده بودم.

۶ ساله ام بود نمی دونستم باید چیکار کنم پس فقط اهنگ می خوندم.

تا وقتی که ۹ ساله ام شد که پدر و مادرم جدا شدند.

خیلی بد بود.

فکر میکردم اینم یکی از دعوا هاشونه.

ولی نبود.

پدرم همیشه سر نمراتم دعوام می‌کرد.

مادرمم همیشه سر اخلاقم

کل خانواده فقط از من انتظار داشتند چون فقط من بودم.

من تنها بچه بودم.

اولا خیلی حالم بود همیشه دعوا میکردم با بقیه

جیغع و داد.

هنوزم همینم.

بعد از ۳ سال رابطه پدر و مادرم بهتر شده بود

می خواستن دوباره باهم باشن که یک دفعه پشیمون شدن.

بعد مدت ها فهمیدم پدرم و مادرت خیانت کرده بود اونم چند بار.

واقعا از یک بچه ۱۲ ساله چی انتظار داشتین وقتی اینارو میشنید

توی مدرسه هیچ کی باهم دوست نمیشد.

چون بچه طلاق بودم.

همه ام مسخره ام میکردن.

الانم نمیدونم باید چیکار کنم .

نمیدونم باید چی شکلی دوست داشته باشم.

چی شکلی ارتباط بگیرم.

فقط میدونم شما منو نمی‌شناسید پس هرچی بخوام میتونم بگم.

You And me
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید