مردکی چاقو به دست ، ضربات پی در پی ای را نثار شکم منِ بیبخت میکرد گویا دنبال چیزی در شکم ما بود .
خون در جای جایِ بدن ما پخش شده بود .
داشتم نفس های اخر را به زحمت به بیرون میراندم و رو به ان بی پدر کردم و گفتم :
ل..لطفا بگذار حداقل نفس های اخرم را به اسودگی برهانم نامرد.
از خواب پریدم و در اون لحظه نگاهی به شکمم انداختم چرا که واقعا درد میکرد ، خداروشکر فقط یک خواب بود.
هوا خفه بود برای داشتن اکسیژن بیشتر پنکه ی روبرو ام را که یک پره ی ان کنده بود را روشن کردم . اطراف را پاییدم،غرق در خوابِ ناز بودند . به امید خوابی بهتر به بستر خود باز گشتم.
با بی رحمی تمام از شیء موشک مانندی از سیاره ی زمین به سمت فضا پرتاب شدم (شاید باید انگار بگم رانده شدم!)
این وسط که مشغول وحشت بودم ، وقتی از بقیه سیاره ها میگذشتم هر کدام صدای مخصوص به خود را داشت واقعا از غریب العجایب بود!
به خودم که آمدم در حال سقوط بودم .
صاف افتادم در یک کره ی سرخ ابی صفتی ، از شانس خوبِ من در ان سیاره جنگ بود . جنگِ قول ها!
نزدیک بود بین ان همه قول له شوم که ناگهان یکی از ان ها متوجه من شد . دست هایم را به معنی کمک به بالا و پایین تکان میدادم
دستش درد نکنه من را از اونجا ورداشت و با صدایی کلفت و کمی عجیب گفت:
باید به این جنگ خاتمه دهیم چرا که یک کوتوله ی عجیب پیدا شده است و بیاید ان را گرم و سپس تیکه تیکه کنیم!
عالی شد عجب مهلکه ای! من بودم و ان دیگی که شبیه دیگِ سیاهِ تام و جری در جزیره ی سرخ پوستان بود!
باز هم خداروشکر که با صدای همان پنکه ی خراب پریشان حال از خواب پریدم و خیسِ عرق بودم.
نه دوستان اشتباه نکنید من شب ها فیلم ترسناک نمیبینم !
من فیلم ترسناک را با انسان های واقعی زندگی میکنم.
سال هاست که بخاطر همچین خواب هایی از خوابیدن هراس دارم .
بالافاصله به تعبیر خواب که مراجعه میکنم ، ملتفت میشوم اکثر ان ها از نگرانی از ادم هاست .
آری ، خیلی وقت است هیچ دلخوشی از جنسِ ادم ، ندارم و واقعا احساس تنفر از مردم در وجودم جوانه زده و رشد کرده است.
با تمام وجودم با این شعر نیما زندگی کردم:
"آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد میسپارد جان .."
همیشه از جنسِ ادم گلایه میکردم ! برای درك نشدن ، برای نبود ادمي همانند من !
پس گمان میکردم این منِ متکلمه وحده است که مشکل دارد چرا که بقیه با دل خوش زندگی میکنند .
شاید هم واقعا من مشکل دارم! پس فکر کنم یا خودم باید دست خودم را بگیرم تا بتواند دوباره ادامه ی زندگی را سپری کند یا همین من ، دست خود را قطع کنم و به این زندگی خاتمه بدهم .
شاید هم به جای قطع کردنِ این دستِ بی گناه،
ان را ببرم پیش ابی و ان را بشویم ،
از ادم ها از ان هایی که ادعای کمک میکنند و خود قاتل هر گونه احساسند ..
"از زندگی گذشتم ، بی روح و خستـه و مست
شُـسـتـم زِ زنـدگـانی ، مـن بـار دیگری دست "
(ادامه دارد...)
با نظرات گرامی خود به بنده ی حقیر کمکِ فراوان خواهید کرد.