سلام من سیروان راغ منان هستم و میخواهم اتفاقاتی که امروز یعنی روز بیست و هفتم اتفاقاتی که در یک روز برایم افتاد را بنویسم.
امروز جمعه بود ومثل قبل زود از خواب بیدار شدم اما نه به خاطر اینکه خوابم نمیبرد به خاطر اینکه قرار بود با پدرن و عمویم بری روستا و یکی از پسر عمه هایم که مادرش انجابود هم همراهمان بود وقتی رسیدیم پدربزگگ ومادربزرگ یکی از عمه هایم و ان یکی عمویم و خانواده اش انجا بودند اما ما برای خوش گذرانی به انجا نرفتیم ما به خاطر اینکه درخت های باغ مان را که بریده بودیم چون میوه نمی دادند ریشه و رگه های ان هارا جمع و جدت کنیم تا ظهر بیشتر از نصف باغ را تمام کردیم کمی قبل از نهار بود که یکی از دیگر عموهایم با موتور به انجا رسید و نهار خوردیم و یادم رفت که به گویم یه زنبور مادربزرگم را نیش زده بود و همه ی صورتش پف کرده بود ظهر که همه خوابیده بودند من جلوی در گه تو زبان ما بهش میگن هیوان حالا نمیدونم به فارسی چی میشه به هر حال دراز کشیده بودم و تنها بودن که یهو دیدم تو یکی از سوراخ های طویله یه زنبور رفت توش البته هیچ گاو گوسفندی توش نیست چون دیگه هیچکی اوجا نمی مونه و فقط دو یا سه روز اونجا میمونن به هر حال و قتی زنبورو دیدم یه افکن پشه کش کنار دستم بود که یهو به سرم زد که بو اون سوراخ افکن بزنم تا تونستم افکن زدم همین که ولش کردم ده تا بیشتر زنبور از اون سوراخ اومد بیرون از ترس اینکه نیشم نزن از جا پریدمو رفتم داخل عصر که شد همه بیدار شدن و رفتیم باقی باغو تموم کردیم کمی استراحت کردیم ونان عصر خوردیمو من و عمویم پدرم با ماشین و ان یکی عمویم با پسرش با موتور رفتن که از نیمه راه پسر عمومو اوردن پیش ما.