
مدت هاست که از آن روز می گذرد ، ماه ها در تقویم خط خورده اند و هزاران صدای غریبه و آشنا در گوشم پیچید،اما تنها یک خاطره هست که کهنه نمیشود. او اولین عشق من بود شیرینیِ خام و واقعیِ حسی که قلبم برای اولین بار طعم درک شدن را چشید!
او بود که جهان را به واژه و شعر تبدیل کرد،و "با اینکه زمان وعدهٔ فراموشی میدهد"
هرروز ناخودآگاه پاهایم به همان ایستگاه اتوبوس قدیمی می رسد . ایستگاهی که سیمانش سرد شده و همیشه بوی انتظار میدهد .
در همان گوشه آشنا از اتوبوس پیاده شدم همانجا که پیش از این تو را دیدم ، گویی که زمان متوقف شده بود و تصویرت با وضوحی تکان دهنده در قاب چهارچوب منتظر محبوس مانده بود.
آن هنگام که با کیف سفر به دوش به مسافری دست تکان دادی هر چند تو اکنون هر کجای جهان که باشی و هر چند که من بسیار دور شده ام ، این مکان دیگر فراموش شده ،
همچنان که حکایت دیدار ما کوتاه است ،
این ایستگاه اتوبوس دیگر فقط یک نقطه شهری نیست این مکان ، امضای نانوشته یک عشق پنهان است که هربار از کنارش میگذرم و مرا مجبور به تکرار آن نگاه از دست رفته می کند . . .

