#پیک_زمین هوای پاک آرزویی دست یافتنی
هوای کلان شهرها آلوده است.خیلی آلوده، آنقدر که نفس کشیدن آیین خودکشی جمعی است. درجه بالای خطر و آلودگی. به نظر من اما درجه بندی خطر نباید بر اساس ترکیبات مضر شیمیایی باشد. درجه بندی خطر باید براساس درجه حساسیت یک جامعه باشد. درد، درد است. خطر، خطر. اینها جزیی از طبیعت اند مثل خطر قریب الوقوع یک مار برای موشی که دارد متوجه حضور یک عنصر خطرساز می شود یا درجه هشدار برای یک آهویی که دارد می بیند که چطور یک پلنگ پشت بیشه دارد وول می خورد. اینها همه طبیعی است، غیر طبیعی اما وقتی است که دسته آهوها، خویگر شده اند به وول خوردن پلنگ ها در بیشه ها و به رد خون لاشه ای از همنوع که گردنش قلاب شده به دندان های نیش یک مهاجم. غیر طبیعی، یکسان بودن حالت یک آهو به هنگام وضعیت هشدار و وضعیت عادی است. لااقتضا بودن به نقمت و نعمت. غیر طبیعی این است که وقتی یک موجود درمعرض خطر در مواجه با خطر قرار می گیرد ؛ آدرنالینش ترشح نشود، گیرنده ها و سنسورهایش بی تفاوت باشند، استرس هم نگیرد و مثل آن موشی شود که وضعیت لاینحل و بسته شدن گریزگاه های فرار باعث شود بدنش آنقدر سیروتونین ترشح کند که مثل یک مرتاض درحال مراقبه، چشم هایش قفل شود به شکارچی و فقط منتظر که بلعیده شود. معلق میان روز پاک و غیرپاک
خطرناک و دردناک برای مردم ، آلودگی هوا نیست. آلودگی، یک عارضه است و هر عارضه ای چاره ای دارد که مقدمه ان چاره جویی "حساسیت" و "احساس خطر " است. ما ایرانی ها مثل خیلی های دیگر در این دنیا، حساسیت مان را از دست داده ایم. نعمت" احساس خطر" کردن را، این مزیت را که حالت طبیعی بدن و میزان استرس مان قبل و به هنگام و بعد از یک مصیبت ؛ متفاوت ازهم باشد، این ها را از دست داده ایم. مثل حساسیت مان به خیلی چیزها. مثل هوشیاری مان به اینکه دیگر چیزهایی که باید غمگین مان کند، غمگین مان نمی کند و چیزهای که باید شادی مان ببخشد، تاثیری روی ما ندارد. ما که خبر قطع ۲۳۰۰ درخت سنندج فقط مشغولیت لحظه ای مان است و بعد از آن به این نمی اندیشیم که چرا چنین شد و چرا باید چنین شود و چرا و چرا و چرا ؟ چگونه ممکن است از بارش باران اسیدی و تنفس ترکیب اسیدی، در شگفت باشیم و احساس خطر کنیم و بعد هم به فکرچاره ؟ ما که از غارت رفتن ابروی دیگری، مال دیگری ، فکر دیگری و حقوق دیگری کک مان نمی گزد، چطور ممکن است از فرسایش شش ها و تصلب شرایین و غارت جان ها با سلول های سرطانی تعجب کنیم.؟ ما آنقدر در این وضعیت پیش رفته ایم که مثلا وقتی می گویند بخاطر آلودگی هوا ادارات تعطیل است تازه فکر ذغال وقلیان ون معده هامان می افتیم ما تا این حد "بی تفاوت" شده ایم.در جامعه شناسی می گویند اگر در یک بیابان به حالت نزار و رو به موت بیفتید و هر دو ساعت یکی از آنجا بگذرد احتمال اینکه به دادتان برسد 90درصد است اما اگر این حالت برای شما در یکی از معبرهای پرتردد شهر بیفتد احتمال نجاتتان کمتر از 20درصد. چرا؟ چون عابر ان بیابان برهوت خود را تنها مسئول نجات جان شما می یابد اما در آن معبر پرتردد هرکس با این امید که" در میان این خیل عظیم عابران بالاخره یکی پیدا می شود که مسئولیت قبول کند"وجدان خود را آرام می کند. تن به "تواکل" می دهد. مسئولیت را گردن دیگری می اندازد. دیگری را متهم می کند.شاید یکی کمک کرد!
بی مسئولیتی ما در قبال آلودگی هوا و محیط زیست را می توان از تظاهر به احساس مسئولیتی فهمید که هر روز مثل یک تعویذ بی حاصل تکرار میکنیم. آنکه یک بار می گوید "هوا آلوده است و من نگرانم " واقعا نگران است اما همو که هر روز فقط از "نگرانی" می گوید، "عادت" به ابراز نگرانی کرده و گرنه نگران نیست. ما به همه چیزهای غیرعادی، عادت کرده ایم. پرهیزمان با ناپرهیزی است گویی که باید از ناپرهیزی بپرهیزیم! آدرنالین برای این ترشح می شود که هیجانش آدم را بگیرد، آدرنالین است که آدم را هیجان زده و ترسان میکند و به فکر چاره و دفاع می اندازد گاهی اما آدرنالین ترشح نمی شود. جای ترس ها عوض می شود. آنجا که باید ترسید، خماری است و رخوت. انجا که باید گریست، قهقهه است و شادی. آنجا که باید نشست، ایستادن است و اجتماع و آنجا که باید ایستاد، نشستن است و انزوا. انجا که باید سرافکنده شد، احساس افتخار است و غرور. آنجا که باید راهنمایی و دلالت کرد، ریشخند است و دست انداختن و آنجا که باید مجازات کرد، تشویق است و تدعیم. در محیط و اجتماع "جابجا" همه چیز رو به سراشیبی است. آن چیزی که باید " خبر" باشد، اصولا ارزش خبری ندارد و آنچه که اصولا اهمیتی ندارد"صدر اخبار".ما همچنانکه که از کنار یکدیگر می گذریم و همچنانکه که طوطی وار برای هم از "خطر" می گوییم و باز هم "فنچ" گونه بالا و پایین می بریم، همچنان نیز نفس می کشیم. ممتد. بیخیال آلودگی که دیگر خبرش "خز" شده. درست مثل همان مواقعی که خبر آدم هایی را می شنویم و شانه را بالا می اندازیم که "به ما چه"؟ یا خبر" دریاچه ها و کوه ها" و باز می گوییم" به من چه" و یا خبر......چه - حال ما یک جور است. ما بدجور در آرامش ایم! ما بدجور مشغول هجی کردن " که چی؟" در دو کفه تساوی و هموزن "به فلانم"ایم. ما بدجور به خیر و شر، لااقتضا شده ایم، درست مثل همان موشی که در چشم شکارچی خیره می شود و فقط سیبیل می جنباند و دماغش را پاک میکند! نه از سر شجاعت که از سر مرده گی از سر حتمیت"پایان، اینگونه به خطر چشم می دوزیم. اینگونه بی تفاوت ایم. کاش ذره ای به فکر زمین باشیم.
#پیک_زمین
هوای کلان شهرها آلوده است.خیلی آلوده، آنقدر که نفس کشیدن آیین خودکشی جمعی است. درجه بالای خطر و آلودگی. به نظر من اما درجه بندی خطر نباید بر اساس ترکیبات مضر شیمیایی باشد. درجه بندی خطر باید براساس درجه حساسیت یک جامعه باشد.
درد، درد است. خطر، خطر. اینها جزیی از طبیعت اند مثل خطر قریب الوقوع یک مار برای موشی که دارد متوجه حضور یک عنصر خطرساز می شود یا درجه هشدار برای یک آهویی که دارد می بیند که چطور یک پلنگ پشت بیشه دارد وول می خورد. اینها همه طبیعی است، غیر طبیعی اما وقتی است که دسته آهوها، خویگر شده اند به وول خوردن پلنگ ها در بیشه ها و به رد خون لاشه ای از همنوع که گردنش قلاب شده به دندان های نیش یک مهاجم.
غیر طبیعی، یکسان بودن حالت یک آهو به هنگام وضعیت هشدار و وضعیت عادی است. لااقتضا بودن به نقمت و نعمت. غیر طبیعی این است که وقتی یک موجود درمعرض خطر در مواجه با خطر قرار می گیرد ؛ آدرنالینش ترشح نشود، گیرنده ها و سنسورهایش بی تفاوت باشند، استرس هم نگیرد و مثل آن موشی شود که وضعیت لاینحل و بسته شدن گریزگاه های فرار باعث شود بدنش آنقدر سیروتونین ترشح کند که مثل یک مرتاض درحال مراقبه، چشم هایش قفل شود به شکارچی و فقط منتظر که بلعیده شود.
خطرناک و دردناک برای مردم ، آلودگی هوا نیست. آلودگی، یک عارضه است و هر عارضه ای چاره ای دارد که مقدمه ان چاره جویی "حساسیت" و "احساس خطر " است. ما ایرانی ها مثل خیلی های دیگر در این دنیا، حساسیت مان را از دست داده ایم.
نعمت" احساس خطر" کردن را، این مزیت را که حالت طبیعی بدن و میزان استرس مان قبل و به هنگام و بعد از یک مصیبت ؛ متفاوت ازهم باشد، این ها را از دست داده ایم. مثل حساسیت مان به خیلی چیزها. مثل هوشیاری مان به اینکه دیگر چیزهایی که باید غمگین مان کند، غمگین مان نمی کند و چیزهای که باید شادی مان ببخشد، تاثیری روی ما ندارد. ما که خبر قطع ۲۳۰۰ درخت سنندج فقط مشغولیت لحظه ای مان است و بعد از آن به این نمی اندیشیم که چرا چنین شد و چرا باید چنین شود و چرا و چرا و چرا ؟ چگونه ممکن است از بارش باران اسیدی و تنفس ترکیب اسیدی، در شگفت باشیم و احساس خطر کنیم و بعد هم به فکرچاره ؟ ما که از غارت رفتن ابروی دیگری، مال دیگری ، فکر دیگری و حقوق دیگری کک مان نمی گزد، چطور ممکن است از فرسایش شش ها و تصلب شرایین و غارت جان ها با سلول های سرطانی تعجب کنیم.؟ ما آنقدر در این وضعیت پیش رفته ایم که مثلا وقتی می گویند بخاطر آلودگی هوا ادارات تعطیل است تازه فکر ذغال وقلیان ون معده هامان می افتیم ما تا این حد "بی تفاوت" شده ایم.
در جامعه شناسی می گویند اگر در یک بیابان به حالت نزار و رو به موت بیفتید و هر دو ساعت یکی از آنجا بگذرد احتمال اینکه به دادتان برسد 90درصد است اما اگر این حالت برای شما در یکی از معبرهای پرتردد شهر بیفتد احتمال نجاتتان کمتر از 20درصد. چرا؟ چون عابر ان بیابان برهوت خود را تنها مسئول نجات جان شما می یابد اما در آن معبر پرتردد هرکس با این امید که" در میان این خیل عظیم عابران بالاخره یکی پیدا می شود که مسئولیت قبول کند"وجدان خود را آرام می کند. تن به "تواکل" می دهد. مسئولیت را گردن دیگری می اندازد. دیگری را متهم می کند.
بی مسئولیتی ما در قبال آلودگی هوا و محیط زیست را می توان از تظاهر به احساس مسئولیتی فهمید که هر روز مثل یک تعویذ بی حاصل تکرار میکنیم. آنکه یک بار می گوید "هوا آلوده است و من نگرانم " واقعا نگران است اما همو که هر روز فقط از "نگرانی" می گوید، "عادت" به ابراز نگرانی کرده و گرنه نگران نیست. ما به همه چیزهای غیرعادی، عادت کرده ایم. پرهیزمان با ناپرهیزی است گویی که باید از ناپرهیزی بپرهیزیم!
آدرنالین برای این ترشح می شود که هیجانش آدم را بگیرد، آدرنالین است که آدم را هیجان زده و ترسان میکند و به فکر چاره و دفاع می اندازد گاهی اما آدرنالین ترشح نمی شود. جای ترس ها عوض می شود. آنجا که باید ترسید، خماری است و رخوت. انجا که باید گریست، قهقهه است و شادی. آنجا که باید نشست، ایستادن است و اجتماع و آنجا که باید ایستاد، نشستن است و انزوا. انجا که باید سرافکنده شد، احساس افتخار است و غرور. آنجا که باید راهنمایی و دلالت کرد، ریشخند است و دست انداختن و آنجا که باید مجازات کرد، تشویق است و تدعیم. در محیط و اجتماع "جابجا" همه چیز رو به سراشیبی است. آن چیزی که باید " خبر" باشد، اصولا ارزش خبری ندارد و آنچه که اصولا اهمیتی ندارد"صدر اخبار".
ما همچنانکه که از کنار یکدیگر می گذریم و همچنانکه که طوطی وار برای هم از "خطر" می گوییم و باز هم "فنچ" گونه بالا و پایین می بریم، همچنان نیز نفس می کشیم. ممتد. بیخیال آلودگی که دیگر خبرش "دمده" شده. درست مثل همان مواقعی که خبر آدم هایی را می شنویم و شانه را بالا می اندازیم که "به ما چه"؟ یا خبر" دریاچه ها و کوه ها" و باز می گوییم" به من چه" و یا خبر......
چه بخواهیم یا نخواهیم- حال ما یک جور است. ما بدجور در آرامشیم! ما مشغول هجی کردن " که چی؟" در دو کفه تساوی و هم وزن "به من چه"ایم. ما بدجور به خیر و شر، لا اقتضا شده ایم، درست مثل همان موشی که در چشم شکارچی خیره می شود و فقط سیبیل می جنباند و دماغش را پاک میکند! نه از سر شجاعت که از سر مرده گی از سر حتمیت"پایان، اینگونه به خطر چشم می دوزیم. اینگونه بی تفاوت ایم. کاش ذره ای به فکر زمین باشیم.
#پیک_زمین