Hi
با امید نشسته بودم توی کافه هوا خیلی سرد و سوزناک بود
جو خیلی سنگی تو کافه حکم فرما بود انگار که همه باهم مشکل داشتن , امید هم اون روز حالا خوبی نداشت تو بغل گرفته بودمش راجب اینکه چرا حالش بده باهم صحبت کردیم سعی کردم آرومش کنم دستاشو توی دستم گرفته بودم و با یه لبخند کوچولو بهش نگاه میکردم و باهم صحبت میکردیم...
چند دقیقه گذشت موبایلش رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت روی پاهام و پاهاش رو جمع کرد توی شکمش و صورتش رو روی شکمم فشار داد و خوابید .
من هم از توی کیفم قلم کاغذم رو در آوردم و نوشتم " هر آنچه گذشت سخت گذشت اما همین گذشتنش مثل یک سکه با ارزش است که به محتاج می بخشی" یا که مثل" صدای "مور" آن قدر بلند است که ما فهم شنیدنش را نداریم"
در همین هین متوجه صدایی شدم , کسی خیلی بی مقدمه پرسید احساس خوشبختی میکنی؟ متعجب شدم و به این طرف و آن طرف نگاه کردم اما هیچ کس نبود! محکم دفترچه ام را بستم و ابرویم را به نشانه تعجب خم کردم و به امید نگاه کردم دوباره ازم پرسید واقعا احساس خوشبختی میکنی؟
گفتم اع دیونه ترسیدم...... و کمی فکر کردم و گفتم خوشبختی یعنی چی؟
میشه اول برام توضیحش بدی آخه من هیچ موقع توی فرهنگ لغت زندگی ام همچین کلمه ای را نشنیده بودم
با تعجب نگام کردم و بهم گفت یعنی چی؟
_ اگر منظورت از خوشبختی اینه که هر روز صبح رو با بی میلی از خواب بیدار بشی بدون داشتن هدف و بدون دلخوشی و ناراحت از اینکه یک روز دیگه هم گذشت و من هنوز زنده ام بگذرونی....
آره من خوشبختم .... امید همه ی ما خوشبختیم! اما به دروغ!.....