MAHSHAD_YARALI
85/11/23 متولد شدم . از آن جایی که معنی اسم من "ماه شاد" هست اسمم از لحاظ خوش خنده و سرخوش بودنم انگار که واقعا برای تنها یک نفر ساخته شده بود که آن هم من بودم البته این فقط برای یک مقطع از زمان صدق میشد از زمان " تولد تا 5 سالگی " در این مقطع از زمان فرد بی آگاه از جهان اطرافش و بی آنکه بداند پا بر چه جهان عجیب ولی در عین حال خشن و خطرناکی نهاده است و بی آگاه از آنکه اطرافیانش چه مشقت هایی را طی کرده اند دقیقا به سان کودک فقط کودکی می کند و با دلایل بچگانه می گرید یا که اعتراض می کند که چرا پا بر این جهان پر هیاهو گذاشته است و خودش را لوس می کند و از دیگران می خواهد که به آن توجه کنند و آن را دوست بدارند و جالب تر آنکه به دلیل آناتمی احساس گرایانه مغز انسان , فرد با آنکه سالهات که دست از کودکی کردن برداشته است مخلصانه و خالصانه کودک را دوست می دارد.
زمانی که من باید وارد یک اجتماع شلوغ میشدم " مهد کودک "
خب حقیقتش فکر کنم زندگی از اینجا روی بد و وحشتناک خودش رو به من نشون داد.....
زمانی که باید کمی بزرگانه رفتار می کردم و به روی خودم نمی آوردم که نمی توانم از آغوش مادرم جدا شوم و فقط چند ساعت کوتاهی را میان این شلوغی ها بگذرانم احساس میکنم که در قلبم انفجاری رخ میدهد , ماهیچه های کوچکم منقبض می شوند , پیشانی و استخوان های سینه ام عرق میکنند , دستم را محکم در دست مادرم می فشارم و لغتی را زیر زیرانه زمزمه میکنم که " این واقعیت ندارد " !.....
اما باید قبولش کنم , نه فرار , نه قایم شدن پشت مادرم و نه هیچ و هیچ و هیچ کوچکترین اخم یا بغض باعث می شود که آن جمع توجه شان به من جلب شود
و منی که تمام این اتفاقات را با خودم طی میکنم اما در آخر تقریبا 6 ,7 سال را با گریه , بغض , احساس سرشکستگی و.... میگذرانم .
"روز اول کلاس اول"
توی کمد لباسی قایم شده بودم انفجار در قلب , انقباض ماهیچه , تنگی نفس و نفس نفس زدن کمی سعی کردم تا خودم را به آرامش برسانم چشمانم را بستم , مشتهای کوچکم را به هم فشردم و کلماتی را در مغزم تداعی کردم من..... هیش آروم باش من قراره برم توی مدرسه ..... که یهو مادرم صدام میزنه تمام اون تفکرات ویران می شود روی سرم و بدنم را پر از گرد و خاک می کند....
مشکلی نیست دوباره و از نو آنها را می چینم . خلاصه من الان توی راه روی مدرسه ایستاده ام برای معرفی شدن به معلم و معرفی معلم به من , حلقه استرس در چشمانم امواج خروشان و به هم ریخته ای داشت آنقدر زیاد که معلم هم متوجه این حاله آشفته در چشمانم می شود نگاه معلم در چشمانم بود چشمانم را بستم و آب دهانم را قورت دادم و یک لحظه متوجه خیس شدن گونه ام شدم یک اشک لعنتی امانم را برید نگاهی به اطراف انداختم و بلافاصله در حیات مدرسه دویدم به دنبال جایی برای پنهان شدن و دقیقا این همان جایی بود که در اولین روز مدرسه تمام بچها پشت سر من دویدند و با نگاه ها و خندهایشان قلبم را جوری شکاندن که هر قدر دنبال تکه های شکسته اش گشتم پیدایشان نکردم.....
به خودم اومدم دیدم خیلی بزرگ شدم که بتوانم باهاش مقابله کنم اما هنوز هم اون خیلی قوی تر از منه , به خودم اومدم دیدم چقدر متنفر شدم از مدرسه , دیدم! دیدم چقدر شکستم و دم نزدم !.....(:
الان 17 سالمه شاید خیلی چیزهارو زودتر از وقتش تجربه کردم اما بابت هیچ کدومشون ناراحت نیستم چون همشون تجربه شدن ... اگر اشتباه از خودم هم بوده که قطعا باید تاوانش رو پس می دادم و باز هم بابتش ناراحت نیستم.
تجربه کردن بزرگترین نقطه مثبت زندگیم بوده و هست...(:
ادامه دارد...