در دام افتاده ء سکوتی مبهمم!...
سکوتی پر معنا
صدای سوتی عمیق از فرا سوی قلبم
سکوتی که در خفقان احساسات قبر شده
سکوتی که در خفقانش نوای یآس می آید
سکوتم همچو تار در دست عاشق است
عاشقی که طعم عشقش با گریهء خون حل شده
عاشقی که جرمش در شهر مردگان دل دادن بود
عشق برایش فقط با رنگ سیاهی تعریف شد
او هر روز تورا در خیالش میان آیینه ها می بیند
و من هر روز او را می بینم
او بهای عشقش را چه سنگین داد....
جرمش فقط عاشقی بود!
و با جانت " مرگت " بهایش را داد....
ای مجرم دیوانه تار بزن
ساز تاری از جنس خفقان عشق
سازی استخوان سوز بزن که در مرگ فرو روم......