گاهی ساکت می مانم , خیره نگاه می دوزم نگاهی بی محتوا اما پر آشوب , حلقه دار بر گردن....
گاهی موسیقی گوش میدم با صدای بلندددد تا جایی که هدفون را از گوشم میکشم و پرتش میکنم.....
گاهی با شال جگری رنگ گلدوزی شده ام چشمانم را می بندم و سعی می کنم راکد شوم.....
گاهی حتی احساسم را کاغذ نوشت می کنم , و بی فایده.....
گاهی جلوی آیینه میرم و انعکاسش را می بینم , انعکاس تاسف را می بینم , انعکاس حزن و حسرت را می بینم , داغ و رنج و غم و غصه را می بینم.....!
اما هیچ.... حالم آرام نمی گیرد ,گاهی دیگر در آیینه خودم را نمی بینم.....!
و جایی فقط آن دختر جوان پیر شده زخمی باله رقصان را می بینم و من با غم می رقصم خود به پیش واز اش می روم , برایش اشوه می آیم و برای ساعتی به رقص حسرت دعوتش می کنم... راه قلبم را برایش باز می گذارم تا شاید غم مرکز سوگ و دردم را نوازش کند........