آتیه
آتیه
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

مرزهای زمینی و زمانی


سفر، گذر از مرزهاست: گذر از حدود سکونت و اقامت و عبور از مرزهای جغرافیایی. آغاز سفر، گام نهادن در مسیری است که از دل جوشیده و به سیر و سیاحتی درونی یا بیرونی و چه نیکو که هر دو منجر شود. پیش از اولین سفرم به خارج از کشور تصور فیزیکی روشنی از مرز دو کشور داشتم. اینکه احتمالا خط سفید پر رنگی مثل نقشه‌های جغرافیا که همیشه در امتحان نمره داشت، روی حدود زمینی دو کشور کشیده شده و با عبور از آن خط به کشور دیگر وارد می‌شویم. خط مرزی نباید عریض باشد که دوباره بر سر مالکیت آن میان کشورها بحثی بالا بگیرد. کم کم با سفرهایم به کشورهای زیارتی و همسایه، شرق آسیا و اروپا، مرز کشورها از نگاه این مسافر به مفهومی سیال و مبهم بدل شد و در هر سفر، به گونه‌ای متفاوت خود را نشان داد. هشت ساعت تمام تعلیق میان زمین و آسمانی که می‌دانستی صدها کیلومترش بر فراز اقیانوس ژرف و خروشانی در پروازی، مرز «زمینی» با کشور مالزی را به مرز «زمانی» بدل کرد و مرزهای «آنی» و «تدریجی» هر کدام بر پیشانی سفری نوشته شد.

سفارت آلمان، مرزی در قلب تهران

صبحِ گاه، یکی دو مدرک باقی­مانده را هم پرینت گرفتیم؛ اما راننده سر وقت نیامد. چه اگر به وقت هم آمده بود بعدا فهمیدم حساب کتاب­هایم با ترافیک مرکز شهر جور در نمی­آمد و به هر حال دیرتر از قرار معین به سفارت می­رسیدم. جمعیت صف کشیده جلوی دیوار امنیتی سفارت آلمان و پوشه­ها و مدارک در دست مراجعه­کنندگان را که دیدم از راننده خواستم توقف کند. پیش از این حتی از چند متری سفارت هم رد نشده بودم و نمی­دانستم در ورودی کدام سمت صف است. چند متر زودتر پیاده شدم تا موقعیت را وارسی کنم. دوربین­های مدار بسته واقعیت داشت و عزت پاسپورت ایرانی با آن نگاه­های ملتمس و نگران در هاله­ای از ابهام بود. چند ثانیه ایستادم و دوباره ماجرا را با خودم مرور کردم. نه التماس می­کنم نه خواهش؛ فقط رسمی و قانونی می­خواهیم یک ویزای شنگل ناقابل بگیریم و ده روزی آن سر دنیا را ببینیم. همین. صاف و پوست کنده.

از میانه صف یکی دو چهره آشنا دیدم که قبلا در جلسات معرفی شده بودند. از هول و ولای تاخیر ربع ساعته هنوز کمی نامرتب و آشفته به نظر می­رسیدم. خودم را به دل صف سپردم، خان اول کارمند میان­سال سفارت بود که لیست پرینت شده­ای از اسامی و ساعت وقتشان در دست داشت. شرط کرده بودم پیش سفارت کشور بیگانه برای چند دقیقه تاخیری که در کشور ما عادی است عذرخواهی نکنم؛ اما خاطرم نبود که در قلب تهران، مرزها را زیر پا گذاشته‌ام. نیم ساعتی که داشتیم خان­ها را قدم به قدم جلو می­رفتیم و هر قدم فضا امنیتی­تر می­شد فرصت داشتم مدارکم را طبق لیست مرتب کنم تا یک برگه پیش و پس نشود و خدای ناکرده احتمال ویزا گرفتنم چند درصد نزول نکند. پوشه، خودکار، پر کردن فرم­ها، چند کپی اضافه محض اطمینان و مدارکی که لحظه آخر داشتم تصمیم می­گرفتم کدامشان را رو کنم ازم آویزان بودند که نوبتم فرا رسید و آن اتفاق خاص افتاد؛ همان لحظه به­خصوصی که فهمیدم چه عازم باشم یا نه سفر من از همین آن و همین نقطه جغرافیایی شروع شده. تازه دو­زاری­م افتاد که من چند دقیقه پیش مرز ایران را پشت سر گذاشته­ام و اینجا، این خانم بی­حجابی که ایرانی و حسب اتفاق هم­شهری از آب درآمده، کارمند بلاد اجنبی محسوب می­شود که اینقدر آرام و مطمئن روسری از سر برداشته و از ما مصاحبه می­گیرد.

سفر نه از اولین مرتبه‌ای که اطلاعیه­ آن را در کانال دانشگاه دیدم، نه از اولین جلسات هم­سفری­ها، نه حتی از روزی که ویزا آمد یا پاسپورت در فرودگاه امام مهر خورد، نه از آن زمانی که پایم را از خاک ایران برداشتم یا مرزهای هوایی را رد کردیم، سفر از لحظه دیدن آن خانم مصاحبه­گر بی­حجاب در قلب تهران آغاز شد!

مدارک را باید توی سینکی فلزی که لبه­اش هم­سطح میز بود می­گذاشتیم و خانم مصاحبه­گر با فشار دکمه­ای سینک را به سمت خودش می­کشید. دیواری شیشه­ای بین ما حائل بود که مبادا تخلف یا خطری رخ دهد. به حسب ظاهر دختر تراز ایرانی با ته­لهجه خفیف بود. موهای مشکی­­اش تا روی شانه آمده بود و در آن هوای نه چندان گرم مهر­ماه، تاپ نخی گل­گلی با شلوار لی ساده­ای پوشیده بود. مرتبه اولم نبود که در یک مکان عمومی خانم بی­حجاب می­دیدم. با خیلی بازتر از این پوشش در آب و هوای شرجی و استوایی شرق آسیا مواجه شده بودم و قاعدتا نباید چشمانم از تعجب گرد می­شد. (همان واکنشی که وقتی ده ساله بودم و در فرودگاه دمشق اولین زن بی­حجاب عمرم را دیدم، با تعجب گوشه چادر مادرم را کشیدم و پرسیدم مامان! چرا این خانومه روسری نداره؟!) حجاب، دو راهی عقیده­ای بود که ظاهر من و مصاحبه­گر سفارت آلمان را از هم جدا می­کرد؛ اما آنچه باعث تعجبم شد این بود که فکر می­کردم درباره قواعد کلی پوشش هم باید اشتراکاتی وجود داشته باشد؛ که انگار نبود. تاپ نخی گل­گلی که کمی از رنگ و رو افتاده و شلوار جین راسته در نظر من نمی­توانست جای یک پوشش رسمی را بگیرد. پوشش رسمی معمول چه در کشور ما و چه کشورهای دیگر عرف مشترکی دارد که یقه و طرح پارچه لباس، جنس آن و بعضی جزئیات دیگر با درجات اهمیت کم و بیش، در مکان­های رسمی و عمومی رعایت می­شوند؛ ولی من اینجا با خانمی مواجه بودم که به تمام اینها پشت پا زده بود و با سردستی­ترین پوشش ممکن جلوی من حاضر بود.

نگاهی به محل تولدم در پاسپورت انداخت و فوری سرش را بالا آورد زُل زد توی چشم­هایم بلکه نگاه آشنایی ببیند. با تعجب پرسید متولد شیرازی؟! گفتم بله متولد و بزرگ شده شیراز. انگار مغزش نمی­توانست داده­های دریافتی را به خوبی تحلیل کند. به چادرم اشاره کرد و گفت: آخه اینجوری؟ ساکن قم؟ بهت نمیاد شیرازی باشیا. خواستم مثلا توپ را بیندازم در زمین خودش فورا جواب دادم: «ولی شما خیلی بهتون می­خوره شیرازی باشید.» یکی دو ثانیه بعد انگار که یادم افتاده باشد میز مصاحبه جای این بلبل­زبانی­ها نیست جمله قبلم را جمع و جور کردم و ادامه دادم: «ماشالا خیلی خون­گرم و مهربون هستید.» بخیر گذشت. لبخندی زد و بقیه مدارک را بررسی کرد.

گرچه به نظر من روز شلوغی در سفارت بود (با آنکه تا آن لحظه هیچ روز دیگری را در هیچ سفارتی تجربه نکرده­بودم) اما از میان تمام مردان و زنان حاضر در آن ساختمان یک مسئله مرا متمایز می­کرد و آن چادر بود. یکی از خانم­های هم­سفری بدون چادر آمده بود و قبلا هم در تحقیقات پیشاسفر شنیده بودم که بسیاری از خانم­ها ترجیح می­دهند شانس ویزا گرفتن را با عیان کردن این پارچه سرتاسری سیاه به خطر نیندازند؛ اما برای من حتی کنار گذاشتن چادر در سفر هم اصلا کار راحتی نبود و غیر از پرس­جوهای متعدد از افراد دنیادیده و متدین، خود دل کندن از این پوشش و کنار گذاشتن عادت ساده­ نبود. وقتی مصاحبه تمام شد و داشتم از سالن اصلی مصاحبه خارج می­شدم خانم کهنسال خوش­پوش و مرتبی که موهای سفید یک­دستش از زیر روسری بیرون ریخته بود، جلویم گرفت و التماس دعا داشت، حجابم را تحسین کرد و با لبخندش مرا بدرقه، که برای بار هزارم باورم شود ارزش­ها زنده­اند؛ حتی اگر در اقلیت باشی.

دو کلمه مُهر عبور

هرچه از آبادان به شلمچه نزدیکتر می‌شدیم تعداد موکب‌هایی با حال و هوای نوحه عربی بیشتر می‌شد و نسبت ایرانی و عراقی به توازن می‌رسید. دو هفته قبل از اربعین انتظار ترافیک انسانی را در مرز نداشتیم. یکی دو گیت اول را به سلامت عبور کردیم ولی چند قدم پیش‌تر در دالانی مملو از جمعیت گرفتار شدیم. پستی و بلندی مسافران و کوله و چمدان در هم فشرده شده بود و به سختی می‌شد حائلی میان زنان و مردان نگه داشت. غرولندهای ملت داشت بالا می‌گرفت و هر از چندی خانم یا آقایی از دیوار نامرئی حائل، صدا بلند می‌کرد و به طرف مقابل تذکر می‌داد. فشار جمعیت اجازه نمی‌داد قد بلند کنیم و انتهای دالان را ببینیم. چند متر مانده به آن جا که اول به نظرمان رسیده بود انتهای مسیر است، فهمیدیم یک پیچ نود درجه بیشتر نیست و دست‌کم همان یک ساعت و اندی که سرپا ایستاده بودیم را باید باز هم با قدم‌های مورچه‌ای جلو برویم. آهِ همه به آسمان بلند شد و غرولندها آشکارتر. پدر و مادر دختر جوان عراقی که چسب روی بینی‌اش حکایت از عمل جراحی تازه‌ای داشت دورش را گرفته بودند تا مبادا آسیبی ببیند. گعده‌های کوچک دو سه نفره به زبان مادری در همان حالت فشردگی جمعیت به وجود آمده بود، هرچه گوش تیز می‌کردم لهجه ها محلی‌تر از آن شده بود که با عربی دست و پا شکسته‌ام متوجه شوم. همه با نگاه‌های خسته در تنگنای مرز تدریجی ایران و عراق، یکدیگر را دلداری می‌دادند. هنوز خیلی زود بود برای خستگی سفر. خانم عربی که سمت راستم بود با ذکر نام امام حسین -علیه السلام- از جمعیت صلوات گرفت و به آرامش دعوت کرد. تنها راه فرار از قید زمان و مکانی که گرفتارش بودیم فقط خودش بود. نرم افزار مفاتیح گوشی را باز کردم و ذکرشمار صفر شده را در انگشت اشاره دست راستم انداختم. جمعیت کماکان پیش نمی‌رفت ولی من با هر سلام و لعن یک قدم نزدیک‌تر می‌شدم. به گیت چک گذرنامه که رسیدیم اواخر سلام‌های زیارت عاشورا بودم. با همان دست ذکرشمار، گذرنامه را تحویل دادم. مامور عراقی به همکار کنار دستی‌اش اشاره‌ای کرد. دو سه بار چشمش بین گذرنامه و چهره‌ام چرخید و مکثش معنادار بود. گذرنامه را که خواست تحویل بدهد به ذکرشمار اشاره‌ای کرد و به فارسی ملیحی گفت: «زیارت قبول.» مهر ورودم به خاک عراق و گذر از مرز تدریجی همین دو کلمه بود و بس.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید