سفر، گذر از مرزهاست: گذر از حدود سکونت و اقامت و عبور از مرزهای جغرافیایی. آغاز سفر، گام نهادن در مسیری است که از دل جوشیده و به سیر و سیاحتی درونی یا بیرونی و چه نیکو که هر دو منجر شود. پیش از اولین سفرم به خارج از کشور تصور فیزیکی روشنی از مرز دو کشور داشتم. اینکه احتمالا خط سفید پر رنگی مثل نقشههای جغرافیا که همیشه در امتحان نمره داشت، روی حدود زمینی دو کشور کشیده شده و با عبور از آن خط به کشور دیگر وارد میشویم. خط مرزی نباید عریض باشد که دوباره بر سر مالکیت آن میان کشورها بحثی بالا بگیرد. کم کم با سفرهایم به کشورهای زیارتی و همسایه، شرق آسیا و اروپا، مرز کشورها از نگاه این مسافر به مفهومی سیال و مبهم بدل شد و در هر سفر، به گونهای متفاوت خود را نشان داد. هشت ساعت تمام تعلیق میان زمین و آسمانی که میدانستی صدها کیلومترش بر فراز اقیانوس ژرف و خروشانی در پروازی، مرز «زمینی» با کشور مالزی را به مرز «زمانی» بدل کرد و مرزهای «آنی» و «تدریجی» هر کدام بر پیشانی سفری نوشته شد.
سفارت آلمان، مرزی در قلب تهران
صبحِ گاه، یکی دو مدرک باقیمانده را هم پرینت گرفتیم؛ اما راننده سر وقت نیامد. چه اگر به وقت هم آمده بود بعدا فهمیدم حساب کتابهایم با ترافیک مرکز شهر جور در نمیآمد و به هر حال دیرتر از قرار معین به سفارت میرسیدم. جمعیت صف کشیده جلوی دیوار امنیتی سفارت آلمان و پوشهها و مدارک در دست مراجعهکنندگان را که دیدم از راننده خواستم توقف کند. پیش از این حتی از چند متری سفارت هم رد نشده بودم و نمیدانستم در ورودی کدام سمت صف است. چند متر زودتر پیاده شدم تا موقعیت را وارسی کنم. دوربینهای مدار بسته واقعیت داشت و عزت پاسپورت ایرانی با آن نگاههای ملتمس و نگران در هالهای از ابهام بود. چند ثانیه ایستادم و دوباره ماجرا را با خودم مرور کردم. نه التماس میکنم نه خواهش؛ فقط رسمی و قانونی میخواهیم یک ویزای شنگل ناقابل بگیریم و ده روزی آن سر دنیا را ببینیم. همین. صاف و پوست کنده.
از میانه صف یکی دو چهره آشنا دیدم که قبلا در جلسات معرفی شده بودند. از هول و ولای تاخیر ربع ساعته هنوز کمی نامرتب و آشفته به نظر میرسیدم. خودم را به دل صف سپردم، خان اول کارمند میانسال سفارت بود که لیست پرینت شدهای از اسامی و ساعت وقتشان در دست داشت. شرط کرده بودم پیش سفارت کشور بیگانه برای چند دقیقه تاخیری که در کشور ما عادی است عذرخواهی نکنم؛ اما خاطرم نبود که در قلب تهران، مرزها را زیر پا گذاشتهام. نیم ساعتی که داشتیم خانها را قدم به قدم جلو میرفتیم و هر قدم فضا امنیتیتر میشد فرصت داشتم مدارکم را طبق لیست مرتب کنم تا یک برگه پیش و پس نشود و خدای ناکرده احتمال ویزا گرفتنم چند درصد نزول نکند. پوشه، خودکار، پر کردن فرمها، چند کپی اضافه محض اطمینان و مدارکی که لحظه آخر داشتم تصمیم میگرفتم کدامشان را رو کنم ازم آویزان بودند که نوبتم فرا رسید و آن اتفاق خاص افتاد؛ همان لحظه بهخصوصی که فهمیدم چه عازم باشم یا نه سفر من از همین آن و همین نقطه جغرافیایی شروع شده. تازه دوزاریم افتاد که من چند دقیقه پیش مرز ایران را پشت سر گذاشتهام و اینجا، این خانم بیحجابی که ایرانی و حسب اتفاق همشهری از آب درآمده، کارمند بلاد اجنبی محسوب میشود که اینقدر آرام و مطمئن روسری از سر برداشته و از ما مصاحبه میگیرد.
سفر نه از اولین مرتبهای که اطلاعیه آن را در کانال دانشگاه دیدم، نه از اولین جلسات همسفریها، نه حتی از روزی که ویزا آمد یا پاسپورت در فرودگاه امام مهر خورد، نه از آن زمانی که پایم را از خاک ایران برداشتم یا مرزهای هوایی را رد کردیم، سفر از لحظه دیدن آن خانم مصاحبهگر بیحجاب در قلب تهران آغاز شد!
مدارک را باید توی سینکی فلزی که لبهاش همسطح میز بود میگذاشتیم و خانم مصاحبهگر با فشار دکمهای سینک را به سمت خودش میکشید. دیواری شیشهای بین ما حائل بود که مبادا تخلف یا خطری رخ دهد. به حسب ظاهر دختر تراز ایرانی با تهلهجه خفیف بود. موهای مشکیاش تا روی شانه آمده بود و در آن هوای نه چندان گرم مهرماه، تاپ نخی گلگلی با شلوار لی سادهای پوشیده بود. مرتبه اولم نبود که در یک مکان عمومی خانم بیحجاب میدیدم. با خیلی بازتر از این پوشش در آب و هوای شرجی و استوایی شرق آسیا مواجه شده بودم و قاعدتا نباید چشمانم از تعجب گرد میشد. (همان واکنشی که وقتی ده ساله بودم و در فرودگاه دمشق اولین زن بیحجاب عمرم را دیدم، با تعجب گوشه چادر مادرم را کشیدم و پرسیدم مامان! چرا این خانومه روسری نداره؟!) حجاب، دو راهی عقیدهای بود که ظاهر من و مصاحبهگر سفارت آلمان را از هم جدا میکرد؛ اما آنچه باعث تعجبم شد این بود که فکر میکردم درباره قواعد کلی پوشش هم باید اشتراکاتی وجود داشته باشد؛ که انگار نبود. تاپ نخی گلگلی که کمی از رنگ و رو افتاده و شلوار جین راسته در نظر من نمیتوانست جای یک پوشش رسمی را بگیرد. پوشش رسمی معمول چه در کشور ما و چه کشورهای دیگر عرف مشترکی دارد که یقه و طرح پارچه لباس، جنس آن و بعضی جزئیات دیگر با درجات اهمیت کم و بیش، در مکانهای رسمی و عمومی رعایت میشوند؛ ولی من اینجا با خانمی مواجه بودم که به تمام اینها پشت پا زده بود و با سردستیترین پوشش ممکن جلوی من حاضر بود.
نگاهی به محل تولدم در پاسپورت انداخت و فوری سرش را بالا آورد زُل زد توی چشمهایم بلکه نگاه آشنایی ببیند. با تعجب پرسید متولد شیرازی؟! گفتم بله متولد و بزرگ شده شیراز. انگار مغزش نمیتوانست دادههای دریافتی را به خوبی تحلیل کند. به چادرم اشاره کرد و گفت: آخه اینجوری؟ ساکن قم؟ بهت نمیاد شیرازی باشیا. خواستم مثلا توپ را بیندازم در زمین خودش فورا جواب دادم: «ولی شما خیلی بهتون میخوره شیرازی باشید.» یکی دو ثانیه بعد انگار که یادم افتاده باشد میز مصاحبه جای این بلبلزبانیها نیست جمله قبلم را جمع و جور کردم و ادامه دادم: «ماشالا خیلی خونگرم و مهربون هستید.» بخیر گذشت. لبخندی زد و بقیه مدارک را بررسی کرد.
گرچه به نظر من روز شلوغی در سفارت بود (با آنکه تا آن لحظه هیچ روز دیگری را در هیچ سفارتی تجربه نکردهبودم) اما از میان تمام مردان و زنان حاضر در آن ساختمان یک مسئله مرا متمایز میکرد و آن چادر بود. یکی از خانمهای همسفری بدون چادر آمده بود و قبلا هم در تحقیقات پیشاسفر شنیده بودم که بسیاری از خانمها ترجیح میدهند شانس ویزا گرفتن را با عیان کردن این پارچه سرتاسری سیاه به خطر نیندازند؛ اما برای من حتی کنار گذاشتن چادر در سفر هم اصلا کار راحتی نبود و غیر از پرسجوهای متعدد از افراد دنیادیده و متدین، خود دل کندن از این پوشش و کنار گذاشتن عادت ساده نبود. وقتی مصاحبه تمام شد و داشتم از سالن اصلی مصاحبه خارج میشدم خانم کهنسال خوشپوش و مرتبی که موهای سفید یکدستش از زیر روسری بیرون ریخته بود، جلویم گرفت و التماس دعا داشت، حجابم را تحسین کرد و با لبخندش مرا بدرقه، که برای بار هزارم باورم شود ارزشها زندهاند؛ حتی اگر در اقلیت باشی.
دو کلمه مُهر عبور
هرچه از آبادان به شلمچه نزدیکتر میشدیم تعداد موکبهایی با حال و هوای نوحه عربی بیشتر میشد و نسبت ایرانی و عراقی به توازن میرسید. دو هفته قبل از اربعین انتظار ترافیک انسانی را در مرز نداشتیم. یکی دو گیت اول را به سلامت عبور کردیم ولی چند قدم پیشتر در دالانی مملو از جمعیت گرفتار شدیم. پستی و بلندی مسافران و کوله و چمدان در هم فشرده شده بود و به سختی میشد حائلی میان زنان و مردان نگه داشت. غرولندهای ملت داشت بالا میگرفت و هر از چندی خانم یا آقایی از دیوار نامرئی حائل، صدا بلند میکرد و به طرف مقابل تذکر میداد. فشار جمعیت اجازه نمیداد قد بلند کنیم و انتهای دالان را ببینیم. چند متر مانده به آن جا که اول به نظرمان رسیده بود انتهای مسیر است، فهمیدیم یک پیچ نود درجه بیشتر نیست و دستکم همان یک ساعت و اندی که سرپا ایستاده بودیم را باید باز هم با قدمهای مورچهای جلو برویم. آهِ همه به آسمان بلند شد و غرولندها آشکارتر. پدر و مادر دختر جوان عراقی که چسب روی بینیاش حکایت از عمل جراحی تازهای داشت دورش را گرفته بودند تا مبادا آسیبی ببیند. گعدههای کوچک دو سه نفره به زبان مادری در همان حالت فشردگی جمعیت به وجود آمده بود، هرچه گوش تیز میکردم لهجه ها محلیتر از آن شده بود که با عربی دست و پا شکستهام متوجه شوم. همه با نگاههای خسته در تنگنای مرز تدریجی ایران و عراق، یکدیگر را دلداری میدادند. هنوز خیلی زود بود برای خستگی سفر. خانم عربی که سمت راستم بود با ذکر نام امام حسین -علیه السلام- از جمعیت صلوات گرفت و به آرامش دعوت کرد. تنها راه فرار از قید زمان و مکانی که گرفتارش بودیم فقط خودش بود. نرم افزار مفاتیح گوشی را باز کردم و ذکرشمار صفر شده را در انگشت اشاره دست راستم انداختم. جمعیت کماکان پیش نمیرفت ولی من با هر سلام و لعن یک قدم نزدیکتر میشدم. به گیت چک گذرنامه که رسیدیم اواخر سلامهای زیارت عاشورا بودم. با همان دست ذکرشمار، گذرنامه را تحویل دادم. مامور عراقی به همکار کنار دستیاش اشارهای کرد. دو سه بار چشمش بین گذرنامه و چهرهام چرخید و مکثش معنادار بود. گذرنامه را که خواست تحویل بدهد به ذکرشمار اشارهای کرد و به فارسی ملیحی گفت: «زیارت قبول.» مهر ورودم به خاک عراق و گذر از مرز تدریجی همین دو کلمه بود و بس.