ای دوست من به کجا رفتی ؟
چنین شتابان ؟
انگار همین دیروز بود که دست بر چهره ات میکشیدم و تورا می بوسیدم ...
انگار همین دیروز بود که عطرت را می بوییدم و از آنچه بودم عاشق تر می شدم ،
انگار همین دیروز بود که ساعت ها به تماشایت مینشستم ،
حال کجایی ؟
برخی روز ها اصلا حوصله نداشتی اما هرگز به من حرفی نزدی که ناراحت شوم ،
هرگز به من پشت نکردی و اذیتم نکردی همیشه آرام بودی و مهربان...
اما حالا...
کاش میدانستم اکنون کجایی ؟ در چه حالی ؟ اکنون دیگر آزاد در جاده ها و دشت های بهشت میدوی ؟ آیا هر چه میخواهی در دسترس توست ؟ کجایی دوست من ؟
کجایی تا ذوق کارهایت را کنم ؟
نمیتوانم ... نمیتوانم باور کنم که نیستی ،
اما مینویسم برای تویی که اکنون خوشحالی ...
برای دوستی که رفت و فیروزه ای را بر جا گذاشت (مهدخت )...