نشسته بودم و این یک چت بود. آنطرف تلفن بود و داشت به من پیام میداد وبا من صحبت میکرد . ناگهان گفتم : (نظرت چیه قرار بزاریم بریم پارک ؟)
جوابی نداد معلوم بود که تعجب کرده است ، جواب داد :( ا.. آره خوبه ، اما ..باید ببینم ... نمیدونم ! ناگهان رنگ صفحه تغییر کرد « یک تماس تصویری » تایید را زدم .
گفتم : سلام
جوابم را داد : سلام .
خب نظرت چیه ؟
راستش دوست داشتم اما ... داداشم
داداشت چی ؟
خب اون خیلی کوچیکه و ...
مادرش در کادر نمایان شد : سلام خاله . خاله داداشش کوچیکه مریض میشه اگه کرونا بگیرن داداششم میگیره .
دوستم « آره دقیقا . »
خب حواسمون هست .
نه میترسم ایشالا یه وقت دیگه
باشه
چند وقت بعد :«۱۱\۱۴۰۰»
سال دیگه کجا میری ؟
ملیکا راستش ... مامانم میگه ریاضیم ٱفت کرده و میخواد ببرتم یه مدرسه ی دیگه . شاید.. یه غیر انتفاعی.
واقعا ؟
هنوز ۵۰ \۵۰ ولی ... من دوست دارم اینجا باشم .پیش تو !
منم همینطور.
بعد از اتمام کرونا مدارس حضوری شد در آن زمان وقتی اورا دیدم بغلم کرد و بغلش کردم هنوز فیلمش را دارم . یکبار به خانه مان آمد اما او دیگر مثل قدیم نبود او لات و بی حوصله شده بود . چندی بعد دیگر او را ندیدم . حتی به هم پیام هم ندادیم . یکبار اشتباهی به جای مادربزرگم به او زنگ زدم و احوال پرسی کردیم . فهمیدم او به مدرسه ی دیگری رفته است و کلی دوست پیدا کرده است .
۷\۱۴۰۱سال:*
بسیار خوشحال بودم که به پایه ی جدیدی میروم . اما ناراحت از رفتن او ما همیشه باهم زنگ تفریح میرفتیم ، باهم تغذیه هایمان را نصف میکردیم و« جشن خوراکی »میگرفتیم ،کنار هم می نشستیم، علایق و سلایقمان یکی بود ، آنقدر مثل هم بودیم که میگفتیم ما خواهریم !، آنقدر با هم رفت و آمد کرده بودیم که خانواده هایمان به هم اطمینان داشتند ، اسم هایمان شبیه و اسم مادر هایمان یکی بود خدای من این همه دوستی کجا رفت؟ اما اینها همه خاطره اند او دیگر نبود . یادم می آید روز های اول سال ،زنگ های تفریح را تنهایی میرفتم چون با هیچکس دیگری دوست نبودم . با چند نفر که میشناختم رفتم ولی آنها مانند او نبودند . تا اینکه با چند نفر دوست شدم و آنها خیلی خوب بودند و مانند خودم درسشان خوب بود . دیگر داشتم او را و غم دوری اورا فراموش میکردم تا اینکه :
یک شب از شب های تابستان ۱۴۰۲ مادرش گفت اورا به مدرسه ای که ملیکا می رود میآورم زیرا دلش برای ملیکا تنگ شده است . خوشحال شدم اما نه زیاد چون دیگر دوستان جدیدی داشتم او حالا فقط یک دوست بود اما هر شب به او فکر میکردم . تا روز بازگشایی مدارس «
با خوشحالی رفتم سال پایه ی جدید دوباره دوستان !
رفتم و اورا دیدم .دیدم کنار دوستش نشسته است و به من توجهی نمیکند برایم مهم نبود چون فهمیده بودم دوست جدیدی دارد . من هم با بی محلی رفتم و کنار دوستانی که پیدا کرده بودم نشستم .
نمیدانم چه شد چند روز بعد هی به اکیپ ما آمد و با من سلام و احوال پرسی کرد فکر کنم فهمیده بود دیگر برایم مهم نیست و حالا دوستان جدیدی دارم . چند روزی میامد تا اینکه :
سلام
سلام
خوش میگذره ؟
آره ؛
هستیا ، بیا پایین نوبت منه . خب چی میگی ؟
هیچی همینجوری اومدم .
میگم دیگه مثل قدیم نیستی ؟
خب...
زنگ خورد . چند بار در طول این چند وقت بهش این را گفتم .
تا یک روزگفت :
من : دیگه مثل قدیم نیستی بی معرفت !
خب ما که دیگه هم کلاسی نیستیم !
این سخنش همه چیز را برایم آشکار کرد . فهمیدم او فقط بخاطر اینکه با هم همکلاسی بودیم و دیگر دوستی نداشته با من دوست بوده است !!
از آن روز دیگر محل به او نمیگذارم و هرچه میگوید سلام فقط دست تکان می دهم و میروم . حالا دیگر آموخته ام و به هیچکس دل نمیبندم و با هرکس قد لیاقتش برخورد میکنم . ناراحت از رفتنش نیستم فقط ای کاش زودتر میفهمیدم «همه لیاقتم را ندارند ....»