ویرگول
ورودثبت نام
🍁Mliss💜
🍁Mliss💜
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

کاش زودتر میفهمیدم...



نشسته بودم و این یک چت بود. آنطرف تلفن بود و داشت به من پیام میداد وبا من صحبت میکرد . ناگهان گفتم : (نظرت چیه قرار بزاریم بریم پارک ؟)

جوابی نداد معلوم بود که تعجب کرده است ، جواب داد :( ا.. آره خوبه ، اما ..باید ببینم ... نمیدونم ! ناگهان رنگ صفحه تغییر کرد « یک تماس تصویری » تایید را زدم .

گفتم : سلام

جوابم را داد : سلام .

خب نظرت چیه ؟

راستش دوست داشتم اما ... داداشم

داداشت چی ؟

خب اون خیلی کوچیکه و ‌‌...

مادرش در کادر نمایان شد : سلام خاله . خاله داداشش کوچیکه مریض میشه اگه کرونا بگیرن داداششم میگیره .

دوستم « آره دقیقا . »

خب حواسمون هست .

نه میترسم ایشالا یه وقت دیگه

باشه

چند وقت بعد :«۱۱\۱۴۰۰»


سال دیگه کجا میری ؟

ملیکا راستش ... مامانم میگه ریاضیم ٱفت کرده و میخواد ببرتم یه مدرسه ی دیگه . شاید.. یه غیر انتفاعی.

واقعا ؟

هنوز ۵۰ \۵۰ ولی ... من دوست دارم اینجا باشم .پیش تو !


منم همینطور.

بعد از اتمام کرونا مدارس حضوری شد در آن زمان وقتی اورا دیدم بغلم کرد و بغلش کردم هنوز فیلمش را دارم . یکبار به خانه مان آمد اما او دیگر مثل قدیم نبود او لات و بی حوصله شده بود . چندی بعد دیگر او را ندیدم . حتی به هم پیام هم ندادیم . یکبار اشتباهی به جای مادربزرگم به او زنگ زدم و احوال پرسی کردیم . فهمیدم او به مدرسه ی دیگری رفته است و کلی دوست پیدا کرده است .

۷\۱۴۰۱سال:*

بسیار خوشحال بودم که به پایه ی جدیدی میروم . اما ناراحت از رفتن او ما همیشه باهم زنگ تفریح میرفتیم ، باهم تغذیه هایمان را نصف میکردیم و« جشن خوراکی »میگرفتیم ،کنار هم می نشستیم، علایق و سلایقمان یکی بود ، آنقدر مثل هم بودیم که میگفتیم ما خواهریم !، آنقدر با هم رفت و آمد کرده بودیم که خانواده هایمان به هم اطمینان داشتند ، اسم هایمان شبیه و اسم مادر هایمان یکی بود خدای من این همه دوستی کجا رفت؟ اما اینها همه خاطره اند او دیگر نبود . یادم می آید روز های اول سال ،زنگ های تفریح را تنهایی میرفتم چون با هیچکس دیگری دوست نبودم . با چند نفر که میشناختم رفتم ولی آنها مانند او نبودند . تا اینکه با چند نفر دوست شدم و آنها خیلی خوب بودند و مانند خودم درسشان خوب بود . دیگر داشتم او را و غم دوری اورا فراموش میکردم تا اینکه :

یک شب از شب های تابستان ۱۴۰۲ مادرش گفت اورا به مدرسه ای که ملیکا می رود میآورم زیرا دلش برای ملیکا تنگ شده است . خوشحال شدم اما نه زیاد چون دیگر دوستان جدیدی داشتم او حالا فقط یک دوست بود اما هر شب به او فکر میکردم . تا روز بازگشایی مدارس «

با خوشحالی رفتم سال پایه ی جدید دوباره دوستان !

رفتم و اورا دیدم .دیدم کنار دوستش نشسته است و به من توجهی نمیکند برایم مهم نبود چون فهمیده بودم دوست جدیدی دارد . من هم با بی محلی رفتم و کنار دوستانی که پیدا کرده بودم نشستم .

نمیدانم چه شد چند روز بعد هی به اکیپ ما آمد و با من سلام و احوال پرسی کرد فکر کنم فهمیده بود دیگر برایم مهم نیست و حالا دوستان جدیدی دارم . چند روزی میامد تا اینکه :

سلام

سلام

خوش میگذره ؟

آره ؛

هستیا ، بیا پایین نوبت منه . خب چی میگی ؟

هیچی همینجوری اومدم .

میگم دیگه مثل قدیم نیستی ؟

خب...

زنگ خورد . چند بار در طول این چند وقت بهش این را گفتم .

تا یک روزگفت :

من : دیگه مثل قدیم نیستی بی معرفت !

خب ما که دیگه هم کلاسی نیستیم !

این سخنش همه چیز را برایم آشکار کرد . فهمیدم او فقط بخاطر اینکه با هم همکلاسی بودیم و دیگر دوستی نداشته با من دوست بوده است !!

از آن روز دیگر محل به او نمیگذارم و هرچه میگوید سلام فقط دست تکان می دهم و میروم . حالا دیگر آموخته ام و به هیچکس دل نمیبندم و با هرکس قد لیاقتش برخورد میکنم . ناراحت از رفتنش نیستم فقط ای کاش زودتر میفهمیدم «همه لیاقتم را ندارند ....»


دوست
??مینویسم آنچه را باید نوشت ??
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید