ساعاتی از ظهر گذشته است . خورشید در آسمان آبی با تمام وجود به خانه ها میتابد تا شاید فضای سرد و دلگیر خانه را با نور خود گرما و روشنایی ببخشد .
در این میان( الا ) دختری جوان و زیبا ،در حالی که بر روی صندلی نشسته است ،به فرش خیره شده است . در این هنگام ناگاه بخار قهوه ساز توجه الا را به خود جلب میکند و اورا به خود می آورد .
بر میخیزدو قهوه ساز را خاموش میکند و قهوه را درون فنجانی زیبا میریزد . قهوه آنچنان گرم و داغ است که درون فنجان بخار میکند . الا در تراس را می گشاید تا نسیم پاییزی به درون خانه بیاید و خانه را از خود بی بهره نگذارد .
با باز کردن تراس هوای خنکی صورت الا را نوازش میکند. لبخند میزند و میرود تا فنجان را بیاورد .
دقایقی بعد در حالی که نشسته است و با صندلی به عقب و جلو میرود ،
،،فنجان قهوه اش را می نوشد و نفس گرمی از سررضایت به بیرون میدهد .
باد زوزه میکشد و با سرعت امابه آرامی از بین گل ها میگذرد. گویی بر سر آنها دست نوازش میکشد .ناگهان باد به صورت الا میخورد و چندی بعد موهای طلایی اورا پریشان میسازد . الا با دیدن این صحنه لبخندی بر لبان صورتی رنگش نمایان میشود و لحظاتی بعد این لبخند حسی میشود تا الا کتاب مورد علاقه اش را باز کند و بخواند...