اولین برخورد:
جوان: سلام خوبی؟حالت چطوره؟
پسرک: سلام ممنون
ج: قیافه شما برای من چقدر آشناست، قبلاً شما رو جایی ندیدم؟
پ: فکر کنم منو توی مدرسه دیدید.
جوان پسرک رو در مدرسه دیده بود، و مثل بقیه از کنار او به راحتی عبور کرده بود. پسرک را دوستش به مسجد آورده بود و همین باعث شده بود جوان بتواند پسرک را با دقت بیشتری ببیند.برقی در چشمان جوان ظاهر شد، انگار چیزی در وجود پسرک دیده باشد، این شروع یک آشنایی پر ماجرا بود...
پسرک کم حرف و آرام بود، جوان این حالت را خوب میشناخت؛ این یعنی دنیایی بزرگ در وجود پسرک وجود دارد، این موضوع برای جوان بسیار دلچسب و از همه مهمتر موضوعی آشنا بود!