ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته پسرک در حال بررسی گوشی تلفن همراهش بود که ناگهان تلفن همراهش زنگ میخورد؛ جوان پشت خط بود. تازه دو ساعت بود که از همدیگه جدا شده بودند و جوان او را به خانه رسانده بود، پسرک کمی مکث میکند؛ این مکث نه از روی اکراه و نفرت، بلکه از اندوهیست که امروز در قلبش بوجود آمده بود، پسرک نفسی عمیق میکشد و تلفن را جواب میدهد.
جوان: سلام خوبی؟
پسرک: سلام ممنونم
ج: خواستم جلسه فردا بعدازظهر رو یاددآوری کنم، یادت که نرفته؟
پ: نه، حواسم هست حتما میام
ج: یه چیز دیگه، چیزایی که امروز تو ماشین بهت گفتم رو فراموش کن، امروز اصلا حالم خوب نبود، حله؟
امروز در حالی که جوان و پسرک سوار ماشین بودند و به سمت مسجد می رفتند، جوان راز مهمی را به پسرک گفته بود! اینکه چرا این روز ها در همه چیز عجله دارد و سرعتش در زندگی چندین برابر شده؛ اینکه چرا باید همچین چیزی رو به پسرک بگوید برای خودش هم جای ابهام داشت ولی او به پسرک گفته بود که سرطان دارد، و چقدر از اینکه بمیره میترسه! نه از مرگ، بلکه از عاقبتش، او به پسرک گفته بود که تمام آرزوی نوجوانیاش شهادت بوده و حالا اینکه این بیماری باعث شده مرگش از آرزویش سبقت بگیرد او را ترسانده.
پ: نه، حواسم هست حتما میام
پسرک مکثی میکند و صدایی که انگار از جایی در عمق وجودش خارج شده باشد میگوید: یه خواهی بکنم؟ فقط قول میدی بعد از شنیدن این حرف تغییر نکنی؟
ج: یعنی چی؟ یعنی چی فرقی نکن؟
پ: یعنی همون رویهای که قبل از شنیدن این حرف داشتی ادامه بده...
ج: باشه
پ: تو خوب میشی، تو قطعا خوب میشی
پسرک مکث میکنه و دوباره ادامه میده: ولی اینکه احساس میکنی وقتت کمه و به همین خاطر با سرعت بیشتری کارات رو انجام میدی و با سرعت رو به جلو حرکت میکنی رو حفظ کن و لطفا تغییر نکن.
جوان آروم شده بود و پسرک سهم بیشتری از قلب جوان رو برای خودش کرده بود.