نیلوفر یاسی
نیلوفر یاسی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

غرق در سکوت خلأ

نمیدونی یک دفعه چی میشه، تو کمتر از یک لحظه حالت دگرگون میشه. انگار پرت شدی تو یک دنیای دیگه، جایی که فرسنگ ها از مکان چند لحظه پیش فاصله داری. حتی هوا هم سنگین میشه. همه چیز مثل قبله ولی برای تو نه، هیچ چیز مثل چند ثانیه پیش نیست. انگار همه جا رو یک مه سفید در بر گرفته. صدای سکوت تا اعماق وجودت نفوذ میکنه. نمیدونی چکار کنی، باید نرمال به نظر برسی. الآن وقتش نیست. تو که نمیتونی وسط یه جمع نشون بدی که درون یک چاله ی بزرگ نامرئی افتادی یا بدتر درون اقیانوسی از خلأ گیر کردی. به یه بهونه ای میزنی بیرون، سعی میکنی از جمع فاصله بگیری. ولی اون جو نامرئی بیشتر و بیشتر تو رو در بر می گیره، فشارش هر لحظه بیشتر میشه. حس میکنی رو قفسه ی سینه ات یک سنگ سنگین گذاشتن، اما نه از بیرون، از داخل. سنگه درون بدنته. هیچ کارش نمی تونی کنی. نگاهت رو ناامیدانه از این سو به اون سو میبری بلکه به علتش پی ببری و در این لحظه است که یک حس عجیبی از بالا تا پایین بدنت شروع به خزیدن می کنه، انگار تمام اعصاب بدنت در یک لحظه فعال می شوند. خدایا تمومی نداره، چشمات رو می بندی. پلکات شروع به لرزیدن می کنن، گوشات انگار که بسته شدن و صداها رو به صورت بم میشنوی، البته اگر اصلا بشنوی. تقریبا هیچی مفهوم نیست. حس می کنی هیچ حس خوبی در درونت وجود نداره، ترس فوق العاده ای در درونت فریاد می کشه. غیر از تنهایی بی کران چیزی رو درک نمی کنی. هوا رو محکمتر وارد ریه ات میکنی، انگار آخرین باره که میتونی نفس بکشی. آخه این مکان لعنتی کجاست که اینقد دوره، فاصله ات با آدمهای دور و برت رو می بینی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه. انبساط واقعی فضا از یک نقطه، اونم به صورت تورمی. حس مورمور دوباره بر می گرده، این دفعه در حال خزیدن نیست، بلکه به صورت پراکنده و نقطه نقطه در جای جای بدنت ظاهر میشه و پس از اندکی محو میشه. عجیبه با اینکه حواس پنج گانه ات تقریبا هیچ چیزی رو به درستی حس نمی کنند، در نظر تو قدرتشون صدها برابر شده و شاید به همین دلیله که دیگه سیگنال های نزدیک رو نمی گیرن. اونها به دوردست ها متصل شدن، جایی که شاید واقعا هیچ چیزی جز سکوت مرگبار هستی وجود ندارد و تو با این که داوطلب این نشدی که اینها رو درک کنی به طرز عجیبی دارای بینش و شعوری خارق العاده میشی. همونطور که همه چی اوج می گیره، همونطوری هم محو میشه. آرام آرام حس می کنی برگشتی ولی خسته ای، خیلی خسته. چشمات رو نمی تونی باز نگه داری، بدنت هنوز رعشه داره و سرت سنگینی می کنه. اما میدونی برگشتی، چون اون فاصله ی عجیب دیگه وجود نداره، حالا وقتی دستت رو برای رسیدن به چیزی دراز می کنی، می تونی بهش برسی. دوباره تونستی برگردی، اما اگر یه روز نتونستی چی؟ اگر اونجا گیر کردی و نتونستی خودت رو رها کنی چی؟نمیدونم، ترجیح میدم بهش فک نکنم. اما این بار هم تموم شد......

خلا تاریکاحساسات ناگهانیناگفته های سکوت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید