وقتی چهارم آبان ۱۳۵۹، خرمشهر پس از مقاومت 35 روزه از سوی عراق اشغال شد، کسی نمیدانست چقدر زمان میبرد تا بار دیگر در این بخش از خاک سرزمینمان، پرچم ایران به اهتزاز درآید. عراق پس از اشغال این شهر، هر آنچه در آن بود به غارت برد ، شهر را ویران و دستگاه جنگی گستردهای را با نیروی نظامی بسیار در آن مستقر کرد چرا که میاندیشید این اشغال ماندگار است. سوم خرداد ۱۳۶۱، اما به دنیا نشان داد که رویای ورود و ماندن در خاک ایران، پایدار نمیماند و خرمشهر پس از 578 روز اسارت، به آغوش میهن بازگشت. اگر چه صدام برای رسیدن به رویای خونین تسخیر بخشهایی از ایران، از سال 1347 دست به کار شده بود، با این حال در هیچ کدام از حملهها نتوانسته بود کاری از پیش ببرد. او در سالهای 1348 و 1353 نیز دستاندازیهایی به خاک ایران انجام داد که مجبور به عقبنشینی شد. دلیل این دستاندازیها نارضایتی عراق از خط مرزی (خط تالوگ در اروندرود) با ایران بود که در قرارداد 1975 الجزایر، تعیین شده بود. با وقوع انقلاب 57 و پس از آن، درگیریهایی که در غرب ایران رخ میدهد، عراق با استفاده از اطلاعاتی که در اختیارش قرار گرفته بود، همچنین نبود ارتشی منظم، به ویژه پس از جریان کودتای نقاب (کودتای نوژه)، گمان میبرد که زمان مناسبی است تا با استفاده از شعارهای ضدایرانی و استفاده از متحدان عرب در منطقه، آرزوی دیرین خود را تحقق بخشد. به گفته بسیاری از ارتشیها، آنها کاملا از این تحرکات آگاه بودند و بارها نیز این را به تهران اطلاع داده بودند. حرف های تنها بازمانده دژ خرمشهر علی قمری، فرمانده و تنها بازمانده دژ خرمشهر که به گفته خودش، تنها کسی است که 3100 روز حضور در جبهه به صورت داوطلبانه دارد، میگوید: در سال 1347 وقتی نخستین حمله از سوی عراق به ایران آغاز شد، ارتش به این فکر افتاد که در صورت بروز اتفاق مشابهی، پاسگاههای مرزی، قدرت مقابله با ارتش عراق را نخواهند داشت، بنابراین تصمیم به ساخت گردان مرزی دژ میگیرد. همین گردان بود که در روزها و حتی ماههای اولیه شروع حمله عراق در سال 1359، جلوی پیشروی سریع عراق را با جانفشانی نیروهایش گرفت. عراق که البته برای جلوگیری از اقدام ایران در شکلدهی به دژ خرمشهر به سازمان ملل شکایت برده بود، به دلیل قدرت و نفوذ ایران در آن دوران نتوانسته بود راه به جایی ببرد، بنابراین عراق نیز در سال 1354 اقدام به ساخت رودخانه پرورش ماهی مقابل ایران کرد که همین رودخانه نیز دلیل سقوط نکردن بصره در عملیات رمضان شد. این فرمانده جنگ، درباره ساختمان سنگر دژ توضیح میدهد: این ساختمانها، پیشساخته بود که سقف آن با کف زمین یکسان است و داخل هر کدام 14 نفر جا میگرفت. دژ را یک اسرائیلی به نام میرزا مسعود در طرحی 6 ماهه ساخت و مکان آن از خرمشهر به طرف شلمچه، به فاصله دو کیلومتری از مرز عراق قرار داشت. گردان دژ، چهار گروهان پیاده و یک گروهان ارکان داشت. در ارتش استعداد گردان دژ 1200 تا 1250 نفر بود، با این حال این گردان 1560 نفر نیروی سازمانیاش بود یعنی بیشتر از دو گردان، چرا که مسیری را که دربر میگرفت 90 کیلومتر بود، بنابراین در هر سه کیلومتر، یک دژ داشتیم و به ازای 90 کیلومتر، 33 دژ قرار داشت. ماجرای نرسیدن تسلیحات به ارتش چه بود؟ قمری که از فروردین 1359 به عنوان فرمانده شلمچه به خرمشهر رفته بود، درباره روزهای آغاز جنگ و نبرد خرمشهر میگوید: عراق از 15 و 20 فروردین 59 حمله به پاسگاههای ما را در غرب و جنوب شروع و برخی از آنها را نیز تصرف کرد. این حملهها و ورود به خاک ایران در ماههای بعد نیز ادامه داشت. در این مدت، ما بارها از مسئولان خواستیم که تسلیحات در اختیار ما قرار دهند اما این اتفاق نمیافتاد چرا که اختیار دست نظامیان نبود بلکه به دست سیاسیها به ویژه بنیصدر بود. در واقع تا زمانی که بنیصدر در مصدر امور بود، ما دچار مشکلات بسیاری شدیم. بار دیگر در 15 تیر ماه گزارش دادیم که عراق جادهسازی میکند اما بیفایده بود. باید حرف ما رو قبول میکردند، 93 گزارش داده بودیم اما قبول نمیکردند. از یک سال قبل کشتی تجاری از پشت جزیره مینو میآمد و به بندر بصره میرفت اما بار آنها اسلحه بود. با این حال کاری از دستمان برنمیآمد چون با کوچکترین تحرکی ممکن بود جنگ شروع شود. در یکی از بازدیدهایی که سرلشکر قاسمعلی ظهیرنژاد از منطقه داشت، به او گفتم نیاز به تانک داریم و او هم 10 روز بعدش در مرداد ماه، 8 عراده تانک چیفتن از لشکر 37 زرهی شیراز برای ما فرستاد. پس از آن، دور ستاد سنگر کندیم و تانکها را در آن مکانها مستفر کردیم. این اتفاق 75 روز پیش از جنگ بود. نخستین روز حمله به خرمشهر در جنگ 8 ساله او با اشاره روز 26 شهریور و سخنرانی صدام در مجلس عراق که قرارداد با ایران را پاره کرد، توضیح داد: دیگر میدانستیم که حمله رخ میدهد. روز 31 شهریور، پس از سرکشی به ستاد برگشتم که ناهار بخورم، هنوز قاشق اول غذا را در دهان نگذاشته بودم که سروان بهمنی از ژاندارمری یادمان تلفن زنگ زد و گفت که تانکها دارند میآیند. با دوربین نگاه کردم دیدم تمام منطقه گرد و خاک شده بود. ساعت 12:40 آمدند، 70، 80 متری مرز بودند و هر 50 متر به 50 متر یک لودر آمده بود جلو. دستور دادم که 106ها را از ضامن خارج کنند و به توپخانه شهرضا زنگ زدم و گفتم آماه باشید تمام خط آتش روی سیم خاردار و وقتی صدای اولین 106 را شنیدید، تمام خط را به آتش بکشید. لودرها میخواستند معبر را از زیر باز کنند تا تانکها از زیر معبر بیایند داخل. اولین بیلی که لودر زیر سیم خاردار زد اولین تانک را زدم. این جانباز جنگ ادامه میدهد: بچهها شروع کردند به زدن لودرها و آنها فرار میکردند، این روند همین طور ادامه داشت تا 8 شب که حتی نتوانستند یک میلیمتر وارد خاک ایران شوند. 8 تانک چیفتن ما تا شب 18 تانک عراق را زد اما متاسفانه ما هم تانکهایمان را از دست دادیم. آن شب دیگه فقط توپخانه عراق کار میکرد. حقیقت این بود که هیچ نیروی احتیاطی پشت سر ما نبود و اگر خط ما شکسته میشد، تا تهران هیچ نیرویی سر راه عراق نبود. فکر کردم در این شرایط نمیتوان به سبک کلاسیک جنگید، بنابراین به جنگ چریکی روی آوردیم. از سوی دیگر حملهها به مرزهای ایران از شمالغرب صورت نگرفته بود چرا که عراق به منافقان و ضدانقلاب در آن مناطق دلبسته بود. به گفته قمری، ماموریت گردان دژ این بود که اگر نیروی کامل داشت تا 48 ساعت مقاومت کنند بعد نیروها عوض شوند اما ما تنها 40 درصد نیرو داشتیم. روز دوم، عراقیها ساعت 7:50 وارد پادگان شدند و دقیقا میدانستند انبار مهمات کجاست و طوری موشک زدند که هر 6 انبار مهمات را منهم شد و مردم وحشتزده شده بودند. آن روز چند تا ماشین شخصی رسید که دو تا شورلت بودند و تا روز هفدهم آنها را داشتیم. بعدها باز هم ماشین رسید و 106ها را سوار ماشین کردیم. البته به بچهها گفتم که اگر نزدیک رسیدند 106ها را منهدم کنند که دست عراقیها نیفتد و اینطور بود که حدود 60 تا 65 تا 106ها را خودمان به دلیل نبود مهمات نابود کردیم. تا روز سوم، چهارم و هشتم، به ترتیب 7 کیلومتر در خاک ما آمدند که هر بار آنها را تا نوار مرزی برگرداندیم. روز اول یا دوم مهر اولین واحدی که رسیدند برای کمک تکاورها بودند، 400 تکاور با ناخدا یکم هوشنگ صمدی، فرمانده وقت گردان یکم تکاوران دریایی ارتش رسیدند از شلمچه و خین بودند که 44 شهید دادند. روز هفتم دژ مرکزی داشت سقوط میکرد که دانشجویان دانشکده افسری آمدند. اگر ما جای عراقیها بودیم، ظرف 40 دقیقه خرمشهر را میگرفتیم اما خیلی ترسو بودند. یک نفر از ما که شهید میشد تا 34 روز جایگزین نداشتیم. مانع تراشی بنی صدر برای ورود نیروی کمکی به خرمشهر قمری میافزاید: روز پنجم تیپ قوچان آمد و گفتیم تیپ آمد اما بنیصدر آنها را در فولیآباد نگه داشت و گفت تا من دستور ندادم نمیتوانید جایی بروید و آنها تا 34 روز یعنی 8 روز بعد از سقوط خرمشهر آنجا بودند. شب هفتم 150 متر نیروهای عراق را عقبتر توی خاک خودشان بردیم و زارعیان پرچم ما را نصب کرد و صدام دستور آتش بس داد. سرهنگ سروان محمود کاظم، که عراقی است کتابی درباره این روزها نوشته و نام 8 نفراز فرماندهان گردان را که صدام اعدام کرد، آورده است چون گفته بودند در عرض 5 ساعت خرمشهر را میگیرند. پس از آن صدام، عبدالرحمان رشید را فرمانده نیروها کرد و گفت فقط به پیش، عقب اعدام. با این حال تا روز شانزدهم، تا پل نو هم نتوانستند برسند. روز شانزدهم هنوز پل نو بودیم که آیتالله اراکی آمد و دادوبیداد کرد که چرا عراق تا اینجا آمده است؟ او را سوار جیپ کردم و 50 متر بردم سمت پل نو و تانک ها را نشانش دادم، وقتی دید 150 تانک شمرد. گفتم تا الان عراق باید به شیراز رسیده بود. گفت چه کاری از دست ما برمیآید؟ گفتم بچههای ما 50 روز است نخوابیده و چیزی نخوردهاند. رفت و برایمان خوراک آورد. بعد از آن هم TNT خواستیم که پل را منهدم کنیم. رفت اهواز و برایمان آورد. او ادامه میدهد: روز نهم، 175 نفر از هوانیروز آمدند؛ 33 نفر از روز سیزدهم تا بیستوهفتم برای کمک به ما آمدند، 13 افسر، 20 نفر درجهدار ارتشی از گرگان، همدان، زاهدان و قزوین خودسرانه آمده بودند و هیچ کسی اطلاع نداشت که هر 33 نفر هم شهید شدند و تا عملیات بیتالمقدس جسدهاشان را پیدا نکردند. بعد از چهار ماه فهمیدیم حقوق آنها را قطع کرده بودند و نامه زدیم که شهید شدند. 150 نفر از ژاندارمری و شهربانی بودند و برادران سپاه 72 نفرشده بودند از شوشتر، ماهشهر، آبادان، امیدیه و چند نفر هم از اصفهان رسیدند؛ نیروهای مردمی هم حدود 400 تا 500 نفر بودند که کمک میکردند مجروح و شهیدها را جابهجا میکردند و غذا و آب میآوردند. حدود 100 خانم بودند در جنتآباد شهیدان را دفن میکردند و چند نفرشان هم شبها دور مسجد جامع با تفنگ گشت میدادند تا ما بخوابیم. عروس و دامادی به کمک ما آمدند که 15 شهریور ازدواج کرده بودند با لباس سفید و کفش قرمز آمدند و شهید شدند یا مادری که سه پسر و شوهرش را دفن کرده بود. از این دست افراد زیاد بودند. ستون پنجم عامل اصلی سقوط قمری با اشاره حضور نیروهای ستون پنجم و آسیبی که از آنها به نیروهای ایران وارد شد، بیان میکند: روز شانزدهم آتش بس دادیم و اگر ستون پنجم نبود، با همان استعداد تا یک ماه دیگر ایستادگی میکردیم. ستون پنجم به عراقیها گفت ما از 5 مسیر نیرو نداریم و ما را دور زدند. 4 روز آتش بس دادند، اما توپخانه کار میکرد تا روز بیستم و ناگهان شروع کردند؛ از اینجا به بعد، برد با عراق بود و باخت با ما. از شرق خرمشهر، یعنی خیابان عشایر که پل خرمشهر به سمت آبادان است، دیدیم که پرچم عراق بالا رفته، فکر کردیم منافقان هستند اما عراق بود. با این حال دانشجو، هوانیروز و مردم از شمال پادگان بیرونشان کردند و مهران محمدی، پسر 13 ساله خرمشهری از مدرسه پروین اعتصامی پرچم ایران را میآورد و آن را بالا میبرد که تا بعد از سقوط خرمشهر و 18آبان ماه هنوز همان جا بود.30 گردان مکانیزه دور ما ریخته بودند و تا روز بیستوچهارم موفق شدند جنگ را در دست بگیرند. روز بیستوهفتم مسجد جامع را جمع کردیم. اول آبان ماه فقط 150 نفر زنده بودند و روز دوم آبان، محاصره شدیم که 70 نفر شهید 80 نفر اسیر شدند اما یک نفر اسیر هم در خرمشهر نداریم چون عراقیها دست و پایشان را با بند پوتین بستند و همه را کشتند. با تمام این جانفشانیها، تا عملیات بیتالمقدس 45 درصد خرمشهر دست ما بود. از روز نوزدهم به دلیل اینکه منافقان و بعضی از مردم روز هشتم مهر ماه وارد پادگان دژ شدند و اسلحه را بردند، تیر از پشت به بچهها میزدند و برای ما دردسر درست کرده بود. به جلیلی گفتم شهید جهانآرا را پیدا کن و ببین کی ما را از پشت میزند، هر کسی را پیدا کردید در جا تیر بزنید. پس از اینکه حدود 10 نفر را زدیم، این مشکل حل شد. حتی مواردی بود که سربازان عراقی با لباس سربازان ما وارد آبادان میشدند و نان میخریدند، در حالی که بچههای ما چیزی برای خوردن نداشتند. اعتراض به «کیمیا»... این فرمانده جنگ به سریال کیمیا نیز اشاره میکند و میگوید: بسیاری چون سرهنگ هوشنگ صمدی به سریال «کیمیا» اعتراض کردند و گفتیم به 2021 شهیدی که در آنجا جانشان را از دست دادند توهین کردید. در گردان دژ از 19 افسر، 18 نفر شهید شدند، 297 افسر درجهدار در 34 روز شهید شدند،320 نفر مجروح، 59 مفقودالاثر و 85 نفر اسیر شدند. یعنی از کل گردان 75 نفر باقی ماندند که فقط چهار نفرشان سالم هستند و بقیه هر کدام معلول و مجروح دارند. 44 تکاور، 16 نفز از هوانیروز، 16 دانشجوی افسری، 33 نفر از ارتشیها که خودشان آمده بودند، 27 نفر از شهربانی و ژاندارمری و 17 نفر سپاهی شهید شدند. از 500 نفر مردم عادی هم حدود 300 نفر از مردمی که آمده بودند بر اثر بمباران و توپخانه شهید شدند. متاسفانه این فیلمها همه ساختگی هستند. پایان روایت فتح قمری با اشاره به عملیات سه مرحلهای بیتالمقدس که سوم خرداد ما ه منجر به فتح وآزادی خرمشهر شد، توضیح میدهد: بعد از اینکه خرمشهر سقوط کرد، همه بیتاب بودند تا دوباره شهر را از عراق پس بگیریم. برای عملیات بیتالمقدس سه قرارگاه نصر، فتح و قدس درگیر بودند. ما با قرارگاه فتح باید از کارون میآمدیم تا جاده خرمشهر ـ اهواز که بعد از هویزه بیایند ایستگاه حسینیه و ملحق شویم و پس از آن 14 کیلومتر بریم تا نوار مرزی. بنابراین باید پل میزدیم که بچههای نیروی دریایی آن را آماده کردند. قرارگاه نصر لشکر 21 حمزه بود که مسافتشان حدود 30 کیلومتر بود اما آنهایی که از سوسنگرد میآمدند باید حدود 100 کیلومتر پیاده میآمدند. اینکه میگویند خرمشهر آزاد شد، به حرف خیلی ساده است اما برای همین کار افرادی بودند که 100 کیلومتر هم پیاده آمدند. ما زودتر از زمان موعود رسیدیم و در 50 متری نیروهای عراقی مستقر شدیم به طوریکه صدای حرف زدنشان را میشنیدیم. مرحله دوم عملیات بیتالمقدس ساعت 12:30 شروع شد و ما به سنگرهای آنها حمله کردیم و با اینکه از عملیات ایران اطلاع داشتند اما غافلگیر شدند. 20 دقیقه بعد خاکریز دوم را گرفتیم و 5 ساعته رسیدیم به جاده خرمشهر. در روزهای بعد نوار مرزی را ظرف چند ساعت جلو رفتیم و ادامه دادیم و 5 کیلومتر هم در خاک عراق پیش رفتیم که امام(ره) دستور دادند برگردیم. البته ما باید شبانه برمیگشتیم عقب اما اشتباه کردیم و روز این کار را کردیم. پس از آن ما از ایستگاه حسینیه تا زیر پل آمدیم که مقر استراحت ما از گردان دژ و یکی ازگردانهای دیگر بود. روز هشتم مرحله دوم عملیات مهمات داشت تمام میشد که ناگهان یک وانت نیسان آمد و آدرس یکی از تیپها را خواست و گفت نخود و لوبیا آوردم. آن تیپ، 20 کیلومتر آنطرفتر از ما بود، برای همین گفتم که ما را چند ساعت معطل کردی و مهمات را تحویل گرفتم در حالیکه راننده 8 کیلومتر اشتباهی آمده بود و بعد شروع کردیم به زدن تانکها. تا اولین تانک را زدیم بخشی از تانکهای عراقیها فرار کردند. حدود 150تانک منهدم شدند چون برخی از آنها موقع فرار به هم میخوردند و حدود 75 تانک نو هم گرفتیم. شب بعدش که مرحله دو داشت تمام میشد، دیدیم نمیتوانیم جلو برویم، در همین میان 5 نفر را دستگیر کردیم که با کارت جعلی از شیراز آمده بودند در جبهه و وسایل بچهها را دزدیده بودند. اینجا بود که فهمیدیم نفوذ به نیروهایمان راحت است. او ادامه میدهد: تا مرحله سوم پیش رفتیم و رسیدیم به 10 کیلومتری شلمچه، یگانهای دیگر هم از سپاه و ارتش بودند اما پیش رفتن در این قسمت از شلمچه کار خیلی سنگینی بود و اگر میخواستیم اینجا بجنگیم نمیتوانستیم تا خرمشهر پیش برویم و تلفات زیادی میدادیم. برگشتیم سمت چپ، به طرف پل نو از اینطرف هم قرارگاه قدس و هم فتح به هم رسیدیم و نصر هم از آن طرف میآمد پایین. رسیدیم پل نو، آن طرف ارایض، پلی بود که عراق زده بود و بین نخلها بود که از روی زمین نمیشد این پل را دید و سرهنگ اسکندری همان روز زدش که وقتی عراقیها میخواستند از پل عبور کنند نمیتوانستند و برمیگشتند داخل خرمشهر، فرماندهشان هم با هلپکوپتر قصد فرار داشت که دم هلکوپتر را زدیم و سقوط کرد. روز سوم ساعت 8:30، تقریبا ما اولین واحدی بودیم که از سمت پل نو وارد خرمشهر شدیم، از پلیس، تیپ المهدی بود و لشکر 23 حمزه و حدود ساعت 9 یا 10 همزمان خرمشهر را گرفتیم و عراقیها اعلام اسارت کردند و با زیرپوش بیرون میآمدند و حدود 16500 اسیر گرفتیم. حدود 16، 17 نفر کشته دادند. 50000 انفرادی گرفتیم. انبارهای اسلحه، مهمات، نفربر و تانکها که میگرفتیم میدادیم به سپاه که تیپ زرهی تشکیل بدهد. خودروها را هم سپاه و ارتش هر کدام آرمی درست کرده بودند و با اسپری روی ماشینها میزدند که البته سپاه غنائم بیشتری جمع کرد.