کانون فرهنگی حیات دانشگاه تبریز
کانون فرهنگی حیات دانشگاه تبریز
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

تجربه یک ورودی «قسمت دوم»

بعد از گذشت چند روز رفتن به دانشگاه، برنامه روزانه اتاق ما این بود:
عصر که حول حوش ساعت ۶ به خوابگاه برمیگشتیم همگی میخوابیدیم تا یه ربع نیم ساعت مونده به اتمام رزرو غدا(البته بماند که بعضی روزا خواب می موندیم). بعد با عجله میرفتیم سلف و غذامون رو می‌گرفتیم. یه بار داوود ۱۰ دقیقه بعد از اتمام رزرو غذا رفته بود تاک، داوود خودش هم مردد بود که کارتش رو بزنه، نزنه؟! از مسئول اونجا پرسیده بود بزنه یا نه، مسئولش هم گفته بود: آره بزن!
وقتی کارتش رو به اون حسگر نزدیک کرده بود: "دیرینگ... داااااررررررااااااننننننگگگگگگگ!!!"
داوود با نگاه متعجبانه اش به اون مسئول فهموند که چرا دستگاه اینطوری میکنه؟! مسئوله هم با یه پوزخند گفته بود: هه هه هه، وقت تموم شده!(آی زهرمار! اونو مثل آدم از قبل بگو دیگه!) خلاصه کارکنان محترم دانشگاه و کلیه اهالی مردم شهر لطفا جداً از ایستگاه کردن دیگران پرهیز کنید، شاید یکی خوشش نیاید! البته اینکه بعد از دانشگاه تو خوابگاه می‌گرفتیم میخوابیدیم سه تا دلیل داشت:
۱. شبا دیر میخوابیدیم(عزیز من، بزرگواری که داری این متنو میخونی، ازت خواهش میکنم تو خوابگاه شبا زود بخواب، به نفع خودته! دیدم که میگم)
۲. غذای دانشگاه ادویه دانشجویی داشت(این البته احتمالش ضعیفه ولی بی تاثیر نیست)
۳. خستگی کلاسای دانشگاه.
بهرحال بعد از صرف شام مسابقات کشتی رو راه می‌انداختیم و تا حد مرگ کشتی می‌گرفتیم!(بالاخره مسابقه باید برنده داشته باشه.) یه شب درحالی که داشتم تمریناتم رو می‌نوشتم امین و داوود اومدن بالا سرم:
- مهدی مهدی...
- چیه چیشده؟
- فردا تولد عباسه بنظرت چه برنامه‌ای بریزیم؟
- چی؟! نه بابا!
- چطوری سورپرایزش کنیم؟
و در همین حین که داشتیم برنامه می ریختیم که چطور عباس رو سورپرایز کنیم، عباس اومد اتاق و بی مقدمه گفت: - اگه میخواید واسم تولد بگیرید بیرون نگیرید همینجا تو اتاق تولد رو بگیرید تموم کنید بره.(جااااااااااان؟!)
عباس اینو گفت و دوباره رفت بیرون، این وسط ما سه نفر درحالی که پوکر فیس بودیم به افق خیره شده بودیم. اینجا من خط شکنی کردم سکوت حاکم بر اتاق رو شکستم:
- خب بروبچس ببینید برنامه اینه فردا من کیک رو میگیرم شما هم واسه عباس یه کادو بگیرید.
امین و داوود قبول کردن. فردای اون روز من قبل از ظهر رفتم کیک رو گرفتم و بردم یخچال اتاقمون گذاشتم، بعدش رفتم دانشگاه. عصر موقع برگشتن به خوابگاه سوار سرویس شدم. سرویس که به خوابگاه رسید پیاده شدم و شادمان راهی اتاقمون شدم. دیدم امین جلوی بلوک خوابگاه وایساده و داره با موبایلش حرف میزنه، تا منو دید دوید طرفم و گفت:
- مهدی چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- مگه بهم زنگ میزدی؟!
- آره باو، از صبح دارم بهت زنگ میزنم!
دستمو کردم جیبم دیدم گوشیم نیست! یا ابوالفضضضضضضضلللللللل... یادم اومد تو سرویس جا گذاشتم. رفتم اتاق حراست خوابگاه بهشون ماجرا رو گفتم. دمشون گرم بهم کمک کردن راننده سرویس رو پیدا کنم. شمارشو گیر آوردم و باهاش هماهنگ کردم که موبایلمو فردا صبح که میاد خوابگاه ازش بگیرم؛ بگذریم... رفتیم اتاق و منتظر شدیم که عباس بیاد و مثلا سورپرایزش کنیم! تا عباس اومد تو خواستیم مثل برره‌ای ها بپریم رو سرو کول هم که عباس گفت:
- بچه بازی در نیاریدها... امروز فوتبال بازی کردم مچ پام درد میکنه.
- بینیم باو...!
داوود اینو گفت پرید رو کول عباس منو امین هم به داوود اضافه شدیم. اون وسط عباس داشت نعره می‌کشید ماهم داشتیم های و هوی میکردیم که دیدیم دارن در اتاق رو میزنن، امین رفت درو باز کرد دیدیم بچه های اتاق کناریمونن
- داداش همه چی روبراهه؟
- بله چطور مگه؟
- مرد حسابی چخبرتونه؟! خوابگاه رو گذاشتید رو سرتون...
- داداش معذرت میخوایم امروز جشن تولد داشتیم؛ یکم انرژیمون زیاد شده بود...
- خب جشن تولد میگیرید مثل آدم بگیرید دیگه این وحشی بازیا چیه دیگه!
- بله چشم ما دیگه رعایت میکنیم...

اخلاق حرفه‌ای میگه چون اینجا حق با اتاق بغلی بود ما باید سکوت میکردیم و نسبت به کاری که کرده بودیم عذرخواهی کنیم. آدم باید انتقاد پذیر باشه.

برگردیم جشن تولد... دوباره حس خرابکاری بچه ها عود کرد.

- بجنب بنجنب، سرشو بزن به کیک!

اینجا دیگه باید وارد عمل میشدم:

- به حضرت عباس، بخواید کیک رو حیف و حرومش کنید پولش رو از حلقوم یَک یَکتون میکشم بیرون!

به لطف خدا سخن ما اثر کرد و بچه ها از این کار دست کشیدند و قشنگ مثل آدم کیک و بریدیم و نوش جون کردیم.(مخاطب عزیزی که داری این داستانو میخونی! لطفا در مصرف و استفاده از چه مواد غذایی و چه انرژی و... مراقب باشید که اسراف نکنید!) نوبت رسید به کادو... عباس چون کلاه نداشت و بیرون رفتنی سردش میشد واسش شال و کلاه خریده بودن. همین که عباس کاغذ کادو رو پاره کرد و چشمش به شال و کلاه افتاد این واکنشو نشون داد:

- واییییییییی! شال کلاه؛ پسرخالم شال کلاه نداره واسه اون میبرم.(دِکّی!)

- واقعا که... مردحسابی لااقل اینو پیش ما نگو آخه.


دیریرینگ دیریرینگ... دیریرینگ دیریرنگ...

این صداییه که خدا نصیب هیچ بنده ای نکنه مثل پتکی می مونه که حال و هوای تمام خاطرات خوش دیشب رو از کله آدم می پرونه البته بعضی موقع ها هم برای فراموش کردن حس خاطرات بد روز قلبش نیازه و به آدم نوید یه شروع دوباره رو می ده؛ ولی با این وجود من کسی رو ندیدم که از صدای آلارم گوشی خوشش بیاد حداقل بین دانشجو ها که اینطور بود.

با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار میشم. یه کش و قوسی به خودم میدم و از تختم پایین میام تا برم وضو بگیرم بعدش نمازخونه. همین که از تخت پایین اومدم متوجه نور گوشی امین شدم، احتمال دادم شبو نخوابیده و کلا سرش تو گوشی بوده. ولی خب نباید زود قضاوت کرد:

- امین بیداری؟

- پ ن پ، مثل اصحاب کهف به خواب سیصد ساله فرو رفتم!

- عجبا...

این مدل جواب دادن امین عادی بود و نشان از این بود که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چی نرماله. رفتم سراغ نماز صبح. عادت داشتم بعد از نماز صبح یکمی تو محوطه خوابگاه قدم بزنم و البته اگه بهش چاشنی تفکر و فارغ از غوغای جهان شدن هم اضافه کنی یه ترکیب صد در صد پرررررروووووو از آب درمیاد! برگشتم اتاق دیدم امین هنوز بیداره و بقیه بچه هاهم خواب بودن(منظورم از بقیه عباس و داووده):

- امین هنوز بیداری؟

- پ ن پ...

- باشه گرفتم. بچه ها نمازشون رو خوندن؟

- آره بابا.

واسه دور دوم خوابیدن روتختم رفتم و آلارم گوشیمو فعال کردم تا واسه سرویس دانشگاه جا نمونم. یه مدت گذشت... امین همش سرش تو گوشیش بود. شاید بگید اینکه عادیه، بله عادیه ولی نه زمانی که سرت همش تو گوشیت باشه و هروقت نوتیف میاد سریع بری گوشی رو برداری شروع به چت کنی! کم کم بچه ها هم به این موضوع مشکوک شدن و حس کنجکاویمون یواش یواش گل میکرد. یه روز بعد شام عباس قدم جلو گذاشت:

- امین بگو ببینم با کی داری حرف میزنی؟!

- همکلاسیمه. اصلا به تو چه دارم با کی حرف میزنم!

- برو امین بروووووو، این همکلاسی کیه که هوش از سرت پرونده؟!

- به شما ربطی نداره!

خلاصه ما گرفتیم داستان چیه و داوود به عباس اشاره کرد که دیگه ادامه نده. یه روز که از دانشگاه برمیگشتیم خوابگاه، طبق روال هرروز منو داوود شروع کردیم به کشتی گرفتن. نه اون میخواست جلو من کم بیاره نه من میخواستم جلو اون کم بیارم، برا همین تا سرحد مرگ کشتی میگرفتیم! اون روز امین نیومد. حتی واسه شام هم تو خوابگاه نبود. عباس نگران شد:

- بچه ها از امین خبر دارید کجاست؟ نیومده هنوز!

داوود گفت:

- نگرانش نباش، اون هیچیش نمیشه!

عباس قانع نشد و به امین زنگ زد، منتها امین جواب نمیداد. منو داوود هم بهش زنگ میزدیم یا رد میکرد یا جواب نمیداد. خودمونو آماده میکردیم که وقتی امین برگرده یه ضدحال ازش بگیریم؛ ینی چی، عاشق شدی که عاشق شدی نباید جواب تلفن رفیقت رو بدی؟! منو عباس داشتیم چایی میخوردیم و داوود هم قرائت خونه بود. با باز شدن در اتاق امین بدحال و افسرده و دپرس اومد اتاق. تا منو عباس خواستیم بهش حمله کنیم و زیرش بگیریم امین گفت:

- الان اصلا حوصله ندارم. بتمرگید سرجاتون!

اولین برخورد خشنی بود که از امین میدیدیم، ولی چون بد دهنی کرد باید جوابش داده میشد! چندتا فن کشتی کج روی امین پیاده کردیم و با توجه به ضربه هایی که به ما میزد کا فهمیدیم که واقعا اعصابش داغونه و به کمک نیاز داره.

واسش یه لیوان چایی ریختیم تا یکم حالش جا بیاد. بعد از خوردن چایی ما انتظار داشتیم که سر صحبت رو باز کنه ولی امین صاف رفت تختش و پتوش رو سرش کشید و گرفت خوابید. ما هم وقتی دیدیم حالش بده و نمیخواد حرف بزنه کاریش نداشتیم. داوود هم وقتی اومد اتاق و امین رو تو اون وضعیت دید خواست بکشدش پایین جلوشو گرفتیم و ماجرا رو بهش گفتیم.

صبح وقتی میخواستیم برم دانشگاه امین همچنان خواب بود. صداش کردم که اگه کلاس داره بیدار شه تا به کلاسش برسه، منتها امین گفت که به حال خودش بزارم و نمیخواد کلاس بره! منم که دیگه کاری از دستم بر نمی اومد رفتم سوار سرویس شم. کل اون روز فکرم درگیر امین بود و همش دعا میکردم که خدا به دادش برسه و نجاتش بده. عصر که برگشتم داوود رو دیدم که تو اتاق بود. اون روز داوود تا ظهر کلاس داشت به همین دلیل زودتر برگشته بود اتاق. حال و روزه امین رو از داوود سراغ گرفتم. داوود گفت:

- هعی مهدی! قضیه عشق و دوستیابی و این چیزاست...

- خب اینکه از رفتارش معلوم بود ولی چیشده که اینقدر پکر شده؟

- خیلی سرسری گفت ماجرا رو... مثل اینکه امین عاشق همکلاسیشون میشه و بعدا باهاش ارتباط میگیره. بعدش پیام های عاشقانه و کافه گردی و اینا.

- خب...

- خلاصه اون شب که دیر میاد، دختره بهش پیام میده که بره فلان کافه. امین میره کافه. دختره بهش میگه که دیگه ازش خوشش نمیاد به هیچ دردی نمیخوره و کلی تحقیرش میکنه و از کافه میزنه بیرون. بیرون هم سوار یه ماشین لوکس پسره دیگه میشه و دِ برو که برو.

- چقدر شبیه فیلما بود! واقعا همچین بلایی سرش اومده؟!

- منم باورم نمیشد ولی این چیزایی بود که گفت...

- خدا به دادمون برسه! عجب دوره زمونه‌ای شده! حالا واسه این یه دختره اینجوری گیر اومده بعضی وقتا ممکن دخترای دیگه‌ای مثل امین این بلا ها سرشون بیاد.

- انصافا مهدی! شکست عشقی که آدما اینجور مواقع میخورن اگه نتونن خودشون رو کنترل کنن خیلی به ضررشون تموم میشه، تلف شدن عمر و هزینه، بی اعتمادی به آدما و...، خیلی سخته.

- اون روزی که اومدم دانشگاه میدونستم قراره با همچین مسائلی روبرو بشم، برا همین از قبل مطالعه کرده بودم و از اهل فن مشورت گرفته بودم. دانشگاه جای عشق و عشق بازی نیست، اسمش روشه اینجا باید علم یادبگیری. ممکنه دو نفر واقعا از همدیگه خوششون بیاد و به تفاهم برسن و با همدیگه ازدواج کنن ولی اونم باید تو چاچوب خودش باشه.

- مهدی، دانشجو ها هم زیاد تقصیر ندارن که! اونا هم بالاخره جوونن، یه سری نیاز هایی دارن که باید رفع بشه!

- من منکر حرف تو نیستم داوود، ولی باید این نیاز از راه درست رفع بشه یا نه؟! اینو از ته قلبم میگم "هیچ خیر و منفعتی تو گناه نیست"... مطمئن باش.

- چرا داری دری وری میگی! چی میشه مثلا وقتی دوتا دخترو پسر باهم رابطه میگیرن، اینقدر حساس میشین؟

- هه! یه نمونش جلومون خوابیده(امینو میگفتم)... معمولا تو این دوره از جوونی رابطه ها براساس عشق و علاقه نیست، بیشتر از روی هوسه. یا دختر فریب ظاهر پسر رو میخوره یا پسر فریب ظاهر دختر رو میخوره، نتیجش هم میشه یه شکست عشقی و برداشتن فاز سنگین تو فضای مجازی! بعله آقا داوود، زخم شاید یه روزی خوب بشه ولی جاش همیشه میمونه!

- سوسماز! عجب جمله سمّی گفتی...

- خلاصه داوود ما اینقدرا هم شوت نیستیم...

چیریک(صدای باز شدن در اتاق):

- بروبچس پاشید حاضر شید بریم بدنسازی! زود باشید...

ورود ناگهانی عباس و بی مقدمه سر مقصود رفتن نشان از این بود که از قبل این برنامه رو تدارک دیده بود:

- علیک سلام! مرد حسابی کدوم بدنسازی؟

- ای بابا! سلام. بجنبید بجنبید وقت نداریم، باید بریم بدنسازی... امین پاشو بینم، خودتو جمع و جور کن.

داوود میدونست منظور عباس از بدنسازی چیه:

- مهدی، این عباس به تفریح و خورد و خوراک میگه بدنسازی! الآنم میخواد مارو ببره بیرون یه هوایی عوض کنیم...

اون شب عباس مارو به رستوران سنتی برد. جاتون خالی واقعا کباب های لذیذی داشت.

یه لحظه صبر کنید... شاید با خودتون بپرسید پس تکلیف امین چیشد؟! باید خدمتتون بگم هنوز ماجرا ادامه داره! توی قسمت بعد تکلیف اون رو هم مشخص می کنم

شکست عشقیدانشجوخاطرات دانشجوییدانشگاه تبریز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید