مثل همۀ تازه کنکور داده ها، جواب کنکور ما هم از راه رسید. درسته از رتبهم ناراضی بودم ولی خب از رشته و دانشگاه قبولیم راضی بودم. نکته جالب ماجرا اینجاست که هیچ احساس خاصّی از اینکه دانشگاه قبول شدم نداشتم! برعکس پدر و مادرم و فامیلامون؛ به هرحال، هرکس روحیّات خودشو داره. بالأخره روز ثبت نام فرا رسید، شب قبلش در حالی که داشتم مدارک ثبت نام رو آماده میکردم پدرم گفت:
- حواستو جمع کن همه مدارکتو کامل برداری.
- نگران نباش، همه چی رو چک کردم؛ کامل و تکمیله.
- خب خدارو شکر. بلدی چجوری بری دانشگاهو پیدا کنی؟
و اینجا بود که حس عجیبی بهم دست داد... اگه دانشجوی بومی نباشی یا شهرستانی باشی، وقتی پدرت همچین حرفی بهت بزنه معنیش اینه که تو بزرگ شدی و از این به بعد دیگه باید روی پای خودت وایسی!
- یعنی فردا باهم دانشگاه نمیریم؟
- چرا باید دنبالت تا دانشگاه بیام؟!
- باشه حله.
خلاصه به لطف اینترنت تونستم موقعیت دانشگاهو پیدا کنم. فردا صبح سوار ماشین شدم و از شهرستان به مقصد دانشگاه حرکت کردم. ماشین که منو تو میدان پیاده کرد، اولش احساس غربت کردم. صدای ماشینا، بوق موتور سیکلتا، رفت و آمد آدما و... شاید این چیزا در حالت کلّی عادی به حساب بیاد، ولی نه واسه یه تازه وارد. چندتا ماشین تاکسی اونور خیابون وایساده بود، رفتم طرفشون:
- ببخشید، چطوری میتونم برم دانشگاه تبریز؟
- دانشجویی؟
- بله. (پ ن پ، شازده کوچولو هستم دنبال آقا روباهه ام)
- اونجا ایستگاه BRT هستش، سوار اونا بشی مستقیم میبرنتاونجا.
رفتم سمت ایستگاه، به مأموری که کارت الکترونیکی رو کنترل میکرد، گفتم:
- آقا ببخشید میخوام برم دانشگاه تبریز؟
- وایسا خط واحد برسه سوار شو و ایستگاه دانشگاه پیاده شو.
- قیمت بلیط چنده؟
- بلیط نمیخواد امروز بخاطر ثبت نام دانشجوها رایگانه!
خیلی واسم جالب بود این اقدام مسئولین! رسیدم ایستگاه دانشگاه و درحالی کوله پشتی رو به پشتم بسته بودم و در یک دستم اسناد و مدارک فوق محرمانه ثبت نام رو نگه داشتم! و در دست دیگر با موبایلم کنترل میکردم که مسیر درستی رو میرم یا نه. به سمت سر در دانشگاه به راه افتادم. با توجه به تردّد زیاد جمعیت دانشجو( که از تیپشون معلومه) در یک نقطه معیّن قابل حدس بود که ورودی دانشگاه کجاست. تا اینجاش سخت نبود! تا اینکه وارد محوطه دانشگاه شدم. فضای جالبی داشت، مثلاً میدیدی یه دانشجو با یه ساک و کلی وسایل دیگه با مامان و باباش زیر یه درخت ایستادن، یا چندنفر دوست حلقه زدن و درحالی که کلی کاغذ دستشونه باهم میخندن. یه دختر خانوم که بنظر میاد توی روال ثبتنامش مشکلی بوجود اومده و یه گوشهای نشسته داره گریه میکنه، پدری که مشغول حرف زدن با حراسته، پسر ورودی که کت شلوار تنشه و درحالی که کیف سامسونتش رو داره حمل میکنه با سرعت داره به مقصد نامعلومی میدَوه و... تو این وضعیت هرکی به فکر خودشه و دوست داره زود کارش تموم بشه و از زیر استرس بیاد بیرون و نفس راحت بکشه. با توجه به اینکه دانشکده من مکانیک بود، باید میرفتم اونجا. اما مشکلم این بود که نمیدونستم دانشکده مکانیک کجاست؟! خلاصه با پرس و جو دانشکده رو پیدا کردم و روال ثبت نام رو انجام دادم. یه نکتهای باید بهتون بگم اینه که اینجور مواقع زياد سخت نگيريد و ریلکس باشید و توکّلتون به خدا باشه.
بعد از ثبت نام میرسیم به مبحث باحال خوابگاه. برای گرفتن خوابگاه شما اول باید تو اداره امور خوابگاه درخواست خوابگاه کنی. بعد یه نامه به شما میدن که ببری خوابگاه و اتاقت رو تحویل بگیری. بعد از انجام کارای اداری به لطف اینترنت و GPS تونستم موقعیت خوابگاه رو پیدا کنم. از دانشگاه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم. بعد از پیاده شدن از تاکسی بخشی از مسیر رو باید پیاده طی میکردم. تا اینکه رسیدم به ورودی خوابگاه.
با راهنمایی دوستان حاضر در صحنه و دست اندرکاران زحمتکش اتاق رو تحویل گرفتم. وارد اتاقم که شدم اثری از حضور انسان در این اتاق نبود و من اوّلین نفری بودم که وارد اتاقمون میشدم. یه لحظه تو ذهنم هم اتاقیهام رو تصوّر کردم، با خودم گفتم:«خدایا!با کیا قراره اینجا زندگی کنیم؟ نکنه یه وقت ناجور باشن؟ وای نکنه اهل دود و این آت آشغالا باشن؟» تو همین فکرا بودم که...
- خب داداش از اتاقت خوشت اومد؟
این صدای هادی بود که توجّهم رو به سمت در اتاق روانه کرد...(حالا عجله نکنید میگم هادی کیه)
- بله خیلی ممنون. تشکر از راهنماییتون و کمکتون.
- خواهش میکنم وظیفه است.
- ببخشید میتونم ازتون یه خواهشی بکنم؟
- بفرمایید...
- راستش من نگران هم اتاقیهام هستم که یه وقت خدایی نکرده ناباب باشن، بقول شاعر «کبوتر با کبوتر باز با باز». خلاصه کلام اینکه هم اتاقیهام آدمای خوبی باشن دیگه!
- همین که اشاره کردی گرفتم مطلب رو؛ یک هم اتاقیهایی واست پیدا میکنم که توووووپ!
با خودم گفتم «حله پسر! دیگه لازم نیست نگران باشی.» کولهام رو تو یکی از کمدا گذاشتم و توی یک کاغذ اسمم رو نوشتم و روی یکی از تختا گذاشتم تا هفته بعدش که برمیگردم خوابگاه، قلمرو خودمرو تعیین کرده باشم.
روز جمعه بود که برگشتم خوابگاه. با اندک وسایلی برای بقا! وارد اتاقمون که شدم متوجّه تغییراتی در محیط شدم، وجود کفشای ناآشنا، چندتا بشقاب و ماهیتابه روی میز، تشک و پتوی پهن شده روی تخت نشان از اومدن سایر هم اتاقیها بود. همینجوری که داشتم اتاق رو ورانداز میکردم دیدم یکی از بچه ها رو تخت بالایی خوابیده. واسه اینکه مزاحمش نشم آروم بسمت کمدم رفتم. همینکه در کمدم رو باز کردم دیدم یکی زااااارت! یک کیسه از وسایلاشو تپونده کمد من. کوله منم زیر تخت نقش بر زمین شده! هذا عجیبٌ جداً... آخه مرد حسابی خوبه که یادداشت گذاشتم اینجا قلمرو منه! همینجوری که به درون کمد خیره بودم دوستمون از خواب بیدار شده بود و داشت منو میپایید؛
- داری چیکار میکنی؟!
- سلام... آآآآآ راستش این کمد منه ولی یکی دیگه وسایلاشو گذاشته...
- من گذاشتم.
- اوهوم خیلی ممنون که اطلاع دادی ولی لطفا یه کمد دیگه رو انتخاب کن.
- چرا مثلا؟!
- چون من زودتر از همه تون اومدم و رزرو کردم.
- اهان پس تو مهدی هستی.
- بله یادداشت هم گذاشته بودم.
- منم عباسم.
- بله از آشناییتون خوشبختم.
من رفتم طرف تختم مشغول چیدن وسایلام شدم که عباس از تختش پایین اومد و شروع کرد بحرف زدن:
- ببین داداش! من تجربه خوابگاه داشتم(عه! چه جالب...). واسم مهم نیست هم اتاقیم چه عقایدی داشته باشه (یعنی چی این حرف؟ همه رفتار ما برخاسته از عقاید ماست!). هرکی هستی واسه خودتی ولی به بال و پر من نَپِلِک(آخه کی به پال و پر تو پلکید؟!)
- بله درست می فرمایید. ما باید هوای همدیگرو داشته باشیم و به حق و حقوق همدیگه احترام بزاریم.
- من با فحش دادن مشکلی ندارم، راحت باش(جاااااااان!).
عباس پسره خوبیه، ولی واسه اینکه یخ منو وا کنه اینجوری میگفت؛ بالاخره هرکسی شیوه خودشو داره...
- نه داداش ما از این حرفا نمی زنیم. راستی بقیه هم اتاقیا اومدن؟
- آره رفتن بیرون واسه شام خرت و پرت بخرن.
تجربه اولین باری که میخوای واسه خودت غذا بپزی جالب نیست! خیلی هم عادیه! مگه قراره همه چیز جالب باشه! والا...
بچه ها اومدن و بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم شام رو درست کنیم، شاممون اون شب سوسیس تخم مرغ بود. بعد از خوردن شام جلسه معارفه رو برگزار کردیم:
- خب دوستان خودشون رو معرفی میکنند بیشتر باهم آشنا بشیم...
- من عباسم، رشتم ریاضی.
- من داوودم، مهندس گوشت!(منظورش همون بهداشت و بازرسی گوشت بود)
- من اَمینم، مکانیک.
- منم مهدی ام، مهندس مواد.
- چی! داداش تو خط تولید موادین؟
فقط یک مهندس مواد میتونه اون لحظه رو درک کنه!
- نه بابا! منظور همون آلیاژ و اینا.
صدای نوتیفیکشین گوشیم خبر از دریافت پیامک رو بهم میداد. هادی بود.
- سلام مهدی جان. خوبی؟ از هم اتاقیهات راضی هستی؟
- بله فعلاً که تا اینجا خوب پیش رفته اگه تا آخر اینجوری بمونه...
- نگران نباش اونا هم مثل خودت دنبال هم اتاقی خوب بودن. فقط شب زود بخواب که فردا به کلاست برسی.
- بله چشم. بازم ممنون آقا هادی.
هادی یکی از ترم بالایی های عمران بود که تو اتاق بندی خوابگاه ها خیلی کمکم کرد و از اونجایی که روابط عمومی بالایی داشت،باهاش احساس برادری میکردم. (البته اینم بگم برخورد مصنوعی با واقعی خیلی فرق داره، انگار یه حس درونی بهت میگه این طرف مغرضانه سمت تو اومده یا واقعاً نیتش خیره، که هادی واقعا نیتش خیر بود).
اون شب هم مثل همه شبهای دیگه که قبل از خواب گذشتهام رو مرور میکردم، به این نتیجه رسیدم که با اینکه اردوهای چند روزهای رفته بودم و تجربۀ دوری از خانواده رو داشتم، ولی اون شب انگار به این بلوغ رسیدم که دیگه باید خودم باشم و خودم باید از پس کارهام بر بیام. دیگه باید کم کم آداب معاشرت با دیگران، مدیریت زمان، مدیریت دخل و خرج، برنامهریزی درس و کارهای شخصی رو شروع به یاد گرفتن بکنم. باید سبک زندگیاي داشته باشم که علاوه بر ایجاد سلامت جسمی و روحی برای خودم، برای اطرافیانم هم داشته باشه...
- مهدی خمیر دندان داری؟
- آره. تو کمدم طبقه اولش داخل یه پلاستیکه. برش دار.
- دمت گرم.
- قوربانت.(وقتی امین خمیر دندانش را گم میکند!)
حقیقتا آرامش شب واسه خوابیدن یچیز دیگهاس(البته اگه صدای آهنگ پلی کردن اتاقهای دیگه بزاره!!!)