کانون فرهنگی حیات دانشگاه تبریز
کانون فرهنگی حیات دانشگاه تبریز
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

نیمه گمشده

بسم الله الرّحمن الرّحيم

در افسانه‌های یونان آمده است که در ابتدا، انسان کامل یک موجود کروی بود. این موجود به خاطر سرکشی توسط خدایان به دوقسمت ناقص تقسیم شد و اکنون در اشتیاق شدید برایرسیدن به نیمه خود است تا آرامش خود را بازیابد. چند سوال برای خود من مطرح می‌شود : اول آنکه چرا خیلی وقت است که این اشتیاق در وجود ما فراموش شده‌است؟ دوم هم آنکه چرا احساس‌های مختلفی در ما نسبت به هر شخص زودگذری ایجاد می‌شود و اسم آن را به سرعت عشق می‌گذاریم ؟ چرا اشتیاق در ما مرده است؟ واقعا ما برای چه داریم زندگی می‌کنیم؟لبخند‌های او دیگر عادی است. صدایش صفاییندارد و دیگر چشمانش آن چشمانی نیست که برق می‌زد. یکی از نزدیک‌ترین دوستان عزیزبنده نقل می‌کرد از زندگی پدربزرگ و مادربزرگش. می‌گفت درست بود که پدربزرگ و مادربزرگ من هم را تا روز عقد ندیده بودند اما خیلی عاشق بودند. می‌گفت روزی پدر پدربزرگش به پدر مادربزرگش گفته بود که آیا دختر خودت رو به پسر من میدی؟اونم گفته بود آره. می‌گفت پدربزرگم اون زمان سر زمین داشت کار می‌کرد و از چیزی خبردار نبود. اینها با هم عروسی کردند و رفتن سر خونه و زندگیشون. توی دوران پیری و زمانی که همه بچه‌ها رفته بودن سر خونه زندگیشون، پدربزرگ صبح‌ها بیدار می‌شد و برای مادربزرگ نان می‌خرید و صبحانه درست می‌کرد. بعد از استراحت می‌رفت برای نماز به مسجد و پس از نماز ظهر بازم بر‌می‌گشت و نهار رو با هم بودند. زمانی که اینداستان رو دوستم برایم تعریف می‌کرد، مادربزرگ به رحمت خدا رفته بود و پدربزرگ تنها بود. مادربزرگ نبود و پدربزرگ نمی‌دونست دیگه برایکی صبحونه درست کنه :(  عجب پدربزرگ و مادربزرگ‌هایی داریم همه ما ها و چقدر آنها و افکارشون رو همیشه به تمسخر می‌گرفتیم و اونها رو عقب مونده تلقی می‌کردیم. چقدر آنها آرام هستند و ما ناآرام. ادعای علمی بودن می‌کنیم،ادعای روشنفکری می‌کنیم اما گند زده‌ایم به مفاهیم پاکی مانند عشق، تعهد، دوستی، برادری،پدر یا مادر بودن، فرزند بودن و هزاران مفهومی که پر بود از معنا. ما با توهم دانایی خودمون باعث شدیم که گم بشیم در زندگی.آن‌کس که نداند و نداند که ندانددر جهل مرکب ابد دهر بماندقدیمی‌هانمی‌دانستند اما قبول داشتند که نمی‌دانستند ولیما با توهم دانایی خود خوشیم و خب همیشه هم طلبکار.ما تبدیل شده‌ایم به انسان‌ها خودخواهیکه در روابط خود با دیگران فقط خود را می‌خواهیمنه کس دیگری را. عشق تبدیل شده به بازیچه‌ایدر میان دنیای امروز ما. شاید خیلی از قدیمی‌ها به همسر خود نمی‌گفتند "دوستت دارم". خیلی‌ها نمی‌گفتند "عاشق هستم". نمی گفتند زندگی برای من سخت می‌شود" اما تک‌تک رفتارهایشان دوستتت دارم را نشان می‌داد، "بدون تو زندگی برای من سخت می‌شود" اما تک‌تک رفتارهایشان دوستتت دارم را نشان می‌داد، عشق را نشان می‌داد و زندگی سخت بدون یار را گویا بود اما آنقدر امروز این جملات بی‌معنا شده‌اند که "دوستت دارم" را به همه می‌گوییم اما در واقعیتبود و نبود او برای ما تفاوتی ندارد. فقط حسیاست زودگذر که به زودی عادی خواهد شد و ما همگی انسان‌هایی عادی خواهیم ماند.ما امروز به موجوداتی تبدیل شده‌ایم که صبح‌ها بیدارمی‌شویم، بی عشق صبح را به شب می‌رسانیم و شب‌ها می‌خوابیم. زندگی ما بدل شده به تکرارهایی بی معنا. ما بدون لذت غذا می‌خوریم،قهوه می‌نوشیم، درس می‌خوانیم، موسیقیگوش می‌دهیم و در کل مزخرف زندگی می‌کنیم و برای پر کردن این خلاء بزرگ به رفتارهایی بیمعنا با خنده‌های مصنوعی بلند دست می‌زنیم. برای سیری غذا می‌خوریم، برای رفع تشنگی آب می‌نوشیم، برای فرار از خودمان درس می‌خوانیمو برای پر کردن خلاءهای درونی و جلوگیری از تنهایی موسیقی گوش می‌کنیم. فراموش کرده‌ایم که از دانه‌دانه برنج خوردنمان، جرعه جرعه قهوه‌مان، ثانیه ثانیه یادگیری علم، لحظه لحظه لبخند محبوبمان و از تک تک زمان‌هایی که معشوق‌مان سخن می‌گوید، لذت ببریم. دیگریادمان نیست که چگونه به طور واقعی لبخند بزنیم، چگونه به دنیا بی‌توجهی کنیم و چگونه از تک‌تک نعمات خدا در هر لحظه از زندگی که به ما بخشیده استفاده کنیم. از یاد برده‌ایم که زنده‌ایم، که نفس می‌کشیم و سخن می‌گوییمچون بی عشق، هم زندگی می‌کنیم، هم نفس می‌کشیم و هم به جز عشق سخن می‌گوییم آنقدر که این تکرار کل وجودمان را فرا گرفته. هر روز انسان‌های تکراری، هر ساعت رفتارهای تکراری، هر دقیقه سخنان تکراری، هر ثانیه تفکرات تکراری و هر لحظه زندگی‌ای تکراری تر و ای وای از تکرار.همینگ‌وی در جایی از کتاب پیرمرد و دریانوشته بود : ای کاش پسرک اینجا بود. حسرت نبود که را می‌گفت، نمی‌دانم. اما آنجا که بایدمی‌بود، نبود. درست است که در ابتدای ماجرا پسرک با پیرمرد بود اما آنجا که باید می‌بود،نبود و پیرمرد چقدر زیبا در تنهایی با ماهی‌هاسخن می‌گفت. مفهوم عجیبی در این جمله هست. ای کاش اینجا بود. همه حسرت‌های زندگیانسان‌ها به کنار، همه بی‌پولی‌ها و نداری‌هابه‌کنار، اما یک حسرت را انسان نمی‌تواند فراموش کند، اگر انسان باشد و آن حسرت عاشق شدن است. حسرت عاشق شدن چیست؟ سکوت‌های عاشق گواه است از حسرت‌‌هایی که در دل مانده.سعدی به روزگاران مهری فتاده بر دل بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید