.fatemeh nura
.fatemeh nura
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

ظهرِ عجیب غریب !


از پنجره نگاهی به بیرون انداختم ؛ پرنده ام پر نمیزد تو اون سره ظهر ، برگشتم و نشستم رو صندلی ، پرت شدم تو گذشته ، اون زمانی که بچه بودم ، از ظهر متنفر بودم ؛ همه به خواب بعد از ظهری میرفتن و من میشدم تنها ترین بچه یِ جهان ...

حتی انگار عروسکامم خسته میشدن و حوصله بازی نداشتن ، باید کلی منتظر میموندم و بارها تا ده میشمردم تا بلکه یکی بیدار شه ؛ یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت ، هشت ، نه ، ده ... و باز از اول شروع میکردم به شمردن انگشتای کوچولوم .

ولی الان که دارم فک میکنم ، میبینم سرظهر بهترین زمان تو طول روزه ، یه زمان که جون میده برایِ غرق شدن تو فکر خیال ، سناریو سازی تا هرچقدر که دلت میخواد بدونِ اینکه کسی مزاحمت شه و از همه مهم تر تنهایی و سکوت مطلق ؛ ...

میتونی تا دو سه ساعت بی وقفه با خودت و کتابات تنها باشیُ زندگی کنی .

رفتم تو اشپزخونه و یه فنجون چای برای خودم ریختم و برگشتم تو اتاق ، فک کنم توییتایی که درمورد علاقه ما ایرانی ها که کشته مرده چاییم حتی تو گرما بی خود نباشه . به صندلی تکیه کردم و باهامو گذاشتم روی ِ میز کتابمو باز کردم و برای اخرین بار قبل کتاب خوندن فکر کردم ، با خودم گفتم که ایا در اینده اندازه الان از ظهرا خوشم میاد یا اون موقعی که پنج شش ساله بودم ؟


ظهرعجیب غریب
بسپار به دَرک ، آنکه ندارد درک ..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید