ویرگول
ورودثبت نام
معصومه خدایاری
معصومه خدایاری
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

آشفتگی زنگوله پا


روی تخت نشسته ام .ملحفه ها در لباسشویی می خندند .بعد سه ماه به قولم عمل کرده ام و فرستادمشان شهر بازی .
چهار بالشت یک اندازه اما با رنگهای مختلف در جهات مختلف در اطرافم پخش هستند. ملحفه هایشان را که در می آورند خودشان می شوند. .پتوی زمستانی هنوز دلبری می کند با آن پیچ و تاب مخملین ش . قطره بینی ام لابلای موجهایش شنا می کند، دارد تمام می شود . یعنی امروز داروخانه سر کوچه باز است؟ بینی ام بدجور گرفته است . کاش تا تولد بهتر شوم . لباسهایی را که برای تولد می خواهیم بپوشیم را روی کاناپه پهن کرده ام .شلوار فیروزه ایی زارا که تازه از اتو شویی آمده، شومیز پشت باز مخمل مشکی منگو که تازه از اتو شویی آمده، پیراهن دخترها ،همه تمیز و مرتب و اتو کشیده اند .
اگر به خانه ما بیایی و سری به اتاقها نزنی ، فکر می کنی در خانه ما همه چیز مرتب و اتو کشیده است . افکارم از مغزم مثل سیم‌های مخابراتی یک برج ۲۴ طبقه برای تعمیر مدتهاست که از داکت آویزانند.
یک دوم خانه مرتب و منظم است .برق می‌زند حتی کشوی قاشق چنگالها .اما به محض اینکه از گلوی باریک و بلند خانه عبور می کنی و میرسی به اتاق خوابها، کوهی از لباسها و لوازم تلنبار شده را می بینی و صدای کسی یا چیزی در اعماق را می شنوی که نیاز به اکسیژن دارد.
کتابهای نازنینمان را از هر کنجی بیرون کشیده ام و گوشه سالن روی هم چیده ام، شبیه کتابفروشی لارستان است. افکارم را دوباره داخل جعبه تقسیم فرو می برم و هر رنگ را از سوارخ مجزا بیرون می کشم . یادم می افتد یکی از هدایای تولد را کادو نکرده ام . سر درد عجیبی تمام جمجمه ام را منقبض می کند .مغزم گیر افتاده است. با ضعفی که در رانهایم مثل هزاران هزار پا بالا و پایین می رود ، آوارهای باقی مانده از زلزله را بالا و پایین می کنم . سرم را پایین می آورم آن زیرها را بگردم .تمام درد فرو میریزد و با فشار چشمانم را به بیرون هل می‌دهد.
اما بالای کمدها و قفسه را نمی توانم بررسی کنم ،سرگیجه جانم را می گیرد و زانوهایم می لرزد .بلاخره چیزی پیدا می کنم . همین خوب است .برای اینانا گرفته بودم ،برایش بزرگ بود . خدا رو شکر تگش هم رویش هست . داخل پاکت پست فشارش میدم و ناصر را صدا می کنم .آنقدر حالم بد است که روی تخت ولو می شوم .ناصر آنها را اتو بکش و کادو کن .خدا را شکر که اینها را پیدا کردم .ستیا کادو خانه باربی را در دست دارد و اینانا هم پاکت لباس و کتابها را . با زحمت لباسهایم را می پوشم .یاد تولد ملیکا می افتم .یادش بخیر چقدر حالم خوب بود .آنقدر که با آهنگ دهه شصتی ترکی می رقصیدم .کاش حالم بهتر بود . آرایشم کامل شده و بچه ها لباسهایشان را پوشیده اند . منم پوشیدم .به راه می افتیم .باقی قطره بینیم را درون هر دو حفره
گرفته بینی ام خالی می کنم . بعد از چند دقیقه راه بینی باز می شود .نفس عمیقی می کشم .حالم بهتر می شود .چه نعمتی است با بینی نفس کشیدن . بدون احساس خفگی آب مینوشم . روغن لبم را روی رژ قرمز می کشم .براق شد خوب شد.سرحالتر به نظر می رسم .حالم اما تلو تلو می‌زند. به محل تولد نزدیک می شویم ،جای پارک خوبی را پیدا می کنیم .خوب است . پیاده می‌شویم. هوا عالی است. پس از باران است ،عطر خاک و برگهای نم خورده حالم را خوب می کند .تمام تولد سر پا هستم . حتی رقصیدم . در گوشم چیزی می گوید ، حداقل توان ،حداقل توان ، شارژ شود شارژ شود .پنج دقیقه دیگر هم شارژ دارم . دکمه ذخیره نیرو را میزنم . نه دیگر می رقصم .نه راه میروم .نه عکس میگیرم .نه حتی می خندم .تا چهل و پنج دقیقه دیگر هم باید انرژی حداقلی داشته باشم . جشن دارد تمام می‌شود. کادوها را که باز کنند. تمام تمام می‌شود. من هم تمام می شوم . ناصر دم در است بعد از تمام شدن همه کادوها با ناصر تماس می گیرم .بیا بچه ها رو ببر که من نمی تونم . هر کدام چند گل و هدیه و بادکنک هم برداشته اند . ناصر می آید . با فرانک و مادرش که غرق گل و بادکنک و دو عصای ابی رنگ و هدیه و کیف هستند مواجه می شود .فرانک را بغل می کند و می برد داخل ماشین. پای فرانک شکسته است .مادرش به دنبال ناصر عصا ها و بادکنها و گلها را می برد . با آن کفش‌های پاشنه بلند به سختی در حال دویدن تعادلش را حفظ می کند .بچه ها را میفرستم داخل حیاط .ناصر هم می‌رسد. من هم آرام آرام و با گیجی و منگی خاص بیمارانی که نمی خواهند کسی متوجه احوالشان شود خودم را به ماشین می‌رسانم. در را باز می کنم و خودم را در آغوش ماشین پرتاب می کنم . دیگر همه چیز تمام شده است .ناصر بریم بیمارستان جم . سروم وصل کنم بهتر می شوم .
نیمه های راه بچه ها در میان انبوهی از تور و پولکی که خط مورب کمربند مانند نصف النهار گرینویچ به دوقسمت تقسیم کرده خواب‌شان می برد.
مقابل درب شیشه ایی اورژانس بیمارستان ایستاده ام .کنار نمی‌رود. کمی جلوتر می روم .باز می شود . به عقب نگاه می کنم جایی که ماشین پارک است .بچه ها خوابند .ناصر مشغول تلفن همراه جدیدش است و برق چشمانش با روشنایی گوشی جدید درخشان‌تر شده است . خیالم از آنها راحت می شود و جلوی جاری شدن اشکهایم را نمی گیرم .به پهنای صورتم اشک می ریزم . اشک داغ .خیال بند آمدن هم ندارد .خوب که کسی متوجه ام نیست .از مسیر شیب دار وارد تریاژ می شوم .پرستار بی درنگ بلند می شود و می پرسد .مریضی کو؟ می گویم خودم هستم .خیالش راحت می شود انگار . مشخصات را می‌دهم. راهنمایی ام می کند به انتهای راهرو تا از دستگاه فیش را بگیرم .بلافاصله می گوید بشین خودم میگیرم ،کارت را به او میدهم و رمز را ، فیش را برایم می آورد و می گوید بعد از آن سه نفر برو داخل .دستشویی را بهترین جا برای انتظار می بینم .وارد می شوم .بینی ام را با تمام وجود تخلیه می کنم . چشمانم کاسه خون است .در آینه فقط همین دستگیرم می شود. سریع نگاهم را به دستانم برمی گردانم .دستانم را آب می کشم و دزدکی از جلوی آینه فرار می کنم . از گوشه در می بینم که آن سه مرد وارد اتاق پزشک شدند . دیگر چیزی به نوبتم نمانده و اشک امانم نمی دهد ،دستمال حوله ایی را چند لا می کنم و روی چشمانم می گذارم .فشار می دهم .به خود می گویم باشه باشه . دستمال را دور نمی اندازم داخل جیبم می گذارم. از دستشویی بیرون می آیم و روی صندلی دم در مطب می نشینم . سگ انگشت مرد وسطی را گاز گرفته ،انگار انگشتش شکسته . چه اتفاق جالبی . چه درد مشخصی !
حالا نوبت من است، اما دو نفر بدو وارد اتاق پزشک می شوند. که داروهای را که به علت کمبود کشوری پیدا نکرده اند و مشابه اش را گرفته اند را با دکتر بررسی کنتد .اگر نیاز بود مقدارش را تغییر دهند .
بهتر سرخی چشمانم بهتر میشود . وارد مطب می شوم .سیل اشک سرازیر می شود .دکتر می گوید آنجا بنشین .کنارم می نشیند .با اسم کوچک مخاطبم قرار می‌دهد. از اول تعریف کن چی شده . دلم آرام می شود .هنوز هیچ چیز نگفته ام اما کسی که حتی من را یکبار هم پیش از این ندیده .حال خود خودم را می پرسد . شروع می کنم میان یکی درمیان هق هق هایم . صبحها گلویم درد می کند .دهانم خشک می شود .همیشه بینه ام گرفته است .سر درد دارم. دلم گرفته . عصبی ام .
دکتر می پرسد از کی اینطوری شدی ؟
می گویم از وقتی که مدارس تهران را هم زدند .
دکتر می گوید خدا لعنتشان کند. دخترم سروم برات بنویسم؟ .
می گویم بله لطفا ،نمی دانم داخل سروم چه می‌ریزند که حال آدم را خوب می کند .
چندین آمپول را داخل سروم خالی می کندو مرا به آقای پرستار می سپارد.
خدایا اشکهایم را چه کنم .
روی تخت دراز می کشم . از سرما یا از چه میلرزم .زانوهایم به هم می خورد .پالتوی بارانی ام را در می آورم روی زانوهایم می کشم .پرستار برایم پتو می آورد. می خواهم اسم امپولها را بپرسم اما از ترس جاری شدن دوباره اشکهایم سکوت می کنم . سروم را وصل می کنم .می پرسم، درست است داخل رگ است می خواهم بخوابم نگران نباشم ؟
پرستار با مهربانی می گوید درست درست است .خاطره بدی داری ؟
می گویم دفعه قبل اسکندر پدرم را در آورد. خنده تلخی می کند و می گوید خدا رحمتش کند .گفتم مرد ؟
گفت نه می خواست خودکشی کند با تزریق دارو .اما معلوم شد و اخراجش کردند .
دلم برای اسکندر خیلی سوخت .
پرستار رفت و من نمی دانم کی به خوابی اینچنین عمیق فرو رفتم .

Silmaryonmary tنیما دینارینیما دیناری فوتبالعباس معروفی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید