خانوم میم
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ روز پیش

خفگی

نفسم بالا نمیاد….

افطار خورده، رفته باشگاه، الان اومده خونه، میگه: ورزش کردنه روی ترید کردنم تاثیر داره، البته قرص‌هایی که تقوا داده هم هست.

فقط نگاش کردم، حتی نا ندارم دیگه جوابشو بدم، این همه سال پاره شدم که بهش بگم درد زندگیمون این اضطراب بالای توعه و این اضطراب بخدا که با یه دونه قرص حل میشه، بخدا که با یه ورزش کردن ساده میتونی تو بدنت حل بکنیش، حالا چی؟ حالا که زندگی داره تموم میشه، زوج درمانگر گفته دیگه نمیبینمتون، جدی حرف طلاق اومده وسط، من برای خودم کفن خریدم و دیده که چند بار اقدام به خودکشی داشتم، یادش افتاده عه، این زن شاید ضر نمیزده…

وای حالم خیلی بده… دردم اینه همه‌ی این سالها چرا نمیشنید… چرا براش مهم نبود به درو دیوار زدن من…. چرا الان یهو تصمیم گرفت یه گوهی بخوره… ولی دیگه فایده ای نداره… من چیزی برای ادامه ندارم… من تصمیمم رو گرفتم… شنبه میرم و برای همیشه با روانکاوم خداحافظی میکنم، ۱۴ اردیبهشت هم تموم میکنم…

فقط دردم اون سه تا بچه ان، دو تا که تازه اول زندگیشونه، خواهرمم یه نفری میافته بین بابا مامانم، اگر خیالم از بابت اون سه نفر راحت میشد زودتر میرفتم… چون واقعا دیگه نه اینجا کاری دارم نه از اونجا میترسم…

شش سال وقت داشت بلند شه یه کاری برای این زندگی بکنه، ولی نشست دستشو گرفت به تخماش.. حالا که برای مهریه ترسیده بلند شده راه افتاده که دوست دارم… ولی من حتی روحی برام نمونده که بخوام بگم روحم خسته است…

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید