الان فکر میکنم تصمیمم رو گرفتم، فردارو نمیدونم. اونم اینکه دیگه بحث نمیکنم دیگه تلاش نمیکنم، دیگه نمیجنگم، دیگه راهکار نمیدم، دیگه مشاوره زوجی نمیرم ولی فردی مو میرم، فقط نگاه میکنم به بخش دو نفره ی زندگیم.
اما بخش یه نفره چی؟ بلند میشم، دنبال کار میگردم، من تدریس بلدم، میرم آموزشگاههای مختلف خودمو پرزنت میکنم تا بلاخره کلاس برام پر بشه، اگر یه روزی بهم کار بازی خورد زنگ میزنم مدیر میگم نمیام، میخواد دعوا کنه خب بکنه، بهتر از منتظر نشستنه. اینکه یادم بیاد چه کارهایی ازم بر میاومده برام خوبه، یادم میاره ادم ناتوانی نبودم، وقتی پولی که خودم براش تلاش کردم بیاد تو حسابم بهم کمک میکنه فکر کنم که بدون این ادم هم میتونم زندگی کنم و نمیرم از بی پولی، من از فقر میترسم که موندم، از برگشتن خونه پدرم از ترس فقر، اگر پول دراوردن یادم بیاد راحت تر میذارم میرم.
از صبح که بیدار میشم چشمم به هر وسیله ای که می افته دونه دونه چک میکنم که اینو میبرم اونو نمیبرم، زوج درمان میگفت این ادمی نیست که برای نگه داشتنت تلاشی بکنه، درسته حق طلاق نداری ولی فکر نکن اینم نگهت میداره، اگر این سناریو درست باشه، دیگه سروصدا نمیکنم اروم سرمو میندازم پایین زندگیمو میکنم، ولی بیرون این خونه خودمو جمع میکنم، یه روز میرم دادگاه درخواست میدم و بهش میگم بیا امضا کن
مهریه رو میگه ندارم بدم، برای این قسمت برای برم پیش وکیل، چون نمیخوام به خانواده ها کشیده بشه، چون خانوادش نمیذارن طلاق بده گوه کاری میشه این وسط، خودم باید همه چی رو درست کنم
البته باید صبر کنم عروسی برادرم برگزار بشه نمیخوام دلخوری پیش بیاد برای اون طفلکا، این همه صبر کردم اینم روش
فقط باید بچسبم به کار و پول دراوردن و پیشرفت کردن و قد بلند شدن…
چقد برام سخته ببینم دارم رد میشم ازش، چقد تو این شش سال تلاش کردم چشماشو باز کنه ببینه زندگی رو، بخواد زندگی رو…
از طرفی فکر میکنم نکنه اونکه من فکر میکنه تو باغ نیست خودش صاحب باغ باشه…