منو جیمین 2 ساله باهم ازدواج کردیم
یه روز دل درد شدیدی داشتم و حالت تهوع
جیمین هعی میگفت تو بارداری من باور نمیکردم
رفتم آزمایشگاه جواب مثبت بود
من نمیخواستم به جیمین بگم
جیمین اومد خونه و گفت
+بیبی چیشد؟؟
-ددی هیچی هنوز جواب نیومده
بهش نگفته بودم جواب مثبته
یه روز خواست بره شرکت رفت سمت کمد که لباس بپوشه من هم جواب آزمایش رو توی کمد قایم کرده بودم
از زبون جیمین
در کمد رو باز کردم که لباس بپوشم ا.ت خواب بود وقتی در کمد رو باز کردم چشمم به یه آزمایش افتاد
رفتم برگه رو در آوردم و دیدم که ا.ت حاملست
جیمین که از بارداریم خبر داشت چیزی نگفت و رفت سمت شرکت
منم امروز تصمیم گرفتم که دور از چشم جیمین بچه رو بندازم
رفتم دکتر وقتی بیهوش شدم نگو بی خبر زنگ زدن به جیمین
وقتی بهوش اومدم دیدم جیمین جلومه
گفتم ج.جیمین تو اینجا چیکار میکنی؟؟
+هیش ددی اومده پیشت نگران نباش
-بچه جیمین بچه؟؟
+بیب چرا بهم نگفتی که بارداری؟؟
-امم خب چیزه…
+بچه سالم توی شکمته
-چطوری اتفاق افتاد من خواستم بندازمش…
+وقتی تو بیهوش بودی زنگ زدن و بهم خبر دادن که میخوای بچه رو بندازی منم سریع پاشدم و اومدم سمت بیمارستان که گفتم دست نگه دارید
میشه من و زنم رو تنها بزارید
-ددی واقعا معذرت میخوام نمیخواستم اینطوری بشه (با گریه)
+مشکلی نیست بیب نگران نباش ددی کنارته
بعد از ظهر بود رفته بودیم خونه
جیمین از شرکت اومدن بود منم روی تخت خواب بودم
از زبون جیمین
رفتم خونه دیدم ا.ت با سوتین خوابیده
نخواستم بیدارش کنم لباسام رو داشتم در می آوردم که ا.ت از خواب نازش پاشد منم رفتم سمتش و موهاش رو نوازش کردم
-ددی
+جانم بیب
-میشه؟؟
جیمین که منظورمو فهمید لباش رو روی لبام گزاشت منم همراهیش کردم
با ناله های من بیشتر تحریک میشد
چند روز بعدش خیلیی درد شدیدی داشتم
بچه میخواست به دنیا بیاد زنگ زدم جیمین
سریع خودشو رسوند منو برد بیمارستان
+خانم دکتر خانمم و بچم چطورن؟
&بچه ها و خانومتون حالش خوبه
+بچه ها؟؟
&بله دوقلو دختر دارید
+جدییی ( با ذوق) میتونم برم خانمم رو ببینم؟
&حتما
از زبون جیمی
خیلی خوشحال شده بودم
رفتم پیش ا.ت به ا.ت گفتم که بچه دوقلو بود
ا.ت خیلی خوشحال شد
چند روز بعدش دوباره ا.ت حالت تهوع داشت
وای خدا من چطوری از سه تا بچه دختر مواظبت کنم
من چقد خوشبختم خیلی خوش شانسم که همچین دخترایی دارم
و اینطوری بود که قصه ی ماهم به خوبی تموم شد