ویرگول
ورودثبت نام
Emmy
Emmyاِمی خلاصه مرضیه، مرضیه هستم، از نوع جوانمرد. :)
Emmy
Emmy
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

آبی می چکد _ قسمت ۲

همانطور که اطرافشان در هم می پیچید موجود روبرویش لب به سخن گشود.

:« تو من و از تاریکی ِ وجودت ساختی.... پس چرا من چشمام آبیه؟ نور تو از کجا اومده توی این تاریکی؟»

:« نور؟!»

دخترک پوزخندی ناباورانه و عصبی زد.

:« نور؟ تو به این آبی غم انگیز میگی نور؟»

در آن لحظه آسمان محزون از روح ترک خورده ی دخترک به آرامی شروع به باریدن گرفت.

همچنان که دریا رو به تاریکی می رفت و خورشید رو به خاموشی.

دخترک خسته از بازی که شروع کرده بود با چشمانی باران زده او را در آغوش گرفت.

در آغوش گرفتنش مانند بوسه بر آینه بود

همانقدر سرد

همانقدر غیر واقعی

در او بدنبال چیزی بود که حفره های درونش را پر کند.

خواسته یا شاید هم خودخواهی او شروع نابودی اطرافش بود.

پسرک باعث نابودی بود.

ولی چرا؟

مشکل پسرکی که خلق کرده بود چه بود که این گونه باعث نابودی میشد؟

مگر نباید امید بخشد؟

مگر نباید به او عشق می داد و چون گور کنی حفره های وجودش را پر میکرد!

یعنی زمانی که او زندگی می بخشید آنقدر وجودش از سیاهی پر شده بود که مخلوقش تبدیل به ظرف تاریکی و نابودی شده بود؟

حال باید چه می کرد؟

چگونه خود زمانی که بارقه های انتهای امیدش رو به خاموشی می رفت، به او امید می بخشید؟

همانطور که او را در آغوش گرفته بود

باید این انتهای امیدش را هم در او متجلی می کرد تا خودش زنده بماند.

باید خود را در او ذخیره میکرد.

تا تمام نشود.

تا بتواند دوباره به زندگی بازگردد.

کم کم داشت خاموش می شد.

با پایان یافتن تمام نور امیدی که به پسرک می بخشید تا دوباره نجات بخشش باشد، داشت به خلسه ای آرام می رفت.

دخترک تبدیل به پیکری روح زده شده بود و به مانند شن های روان زیر پایش به تحلیل میرفت.

:« تو فقط تبدیل به یه ظرف برای زنده موندن من شدی.

می بینی بازم دارم ازت استفاده میکنم

یه ظرف برای اینکه ناامیدی که من تو وجودت کاشتم و به امید تبدیل کنی.»

:« تا زمانی که کنارم باشی برام مهم نیست که ازم استفاده کنی.

مگه من و برای همین خلق نکردی؟!

کسی که دوستت داشته باشه»

جسم طوفان زده اش طاقت این حجم از مهربانی را نداشت. مهربانی که گمان می کرد به مثابه آینه ای مرده است.

نه از وجود گلی سرخ که همراه با ستاره ها می رقصد.

همه ی این ها چنان برایش سنگین بود که بی طاقت خونِ اشک از میانه بوته های خاردار چشمانش رها شد.

در آن زمان برای او پسرک گمان تمام تنزل انسانی بود.

تنزلی که در خود رشد داده بود. ناخواسته چون مهمانی چنبره زده بر گلویش.

:« خودت احساس واقعی من و می دونی. ازش فرار نکن. داستان درست نکن. کاری که با تمام زندگیت کردی.

روحت و دوباره بساز، من برات می سازم.

همونطوری که می خواستی.

من نور و بهت میدم.»

:« ولی تنها چیزی که تو داری تاریکیه.»

:«پس هیچ وقت دلیل رنگ چشمام و نفهمیدی.

آبی تیره ای که تاریکی داره توش نفس میکشه.

هنوز میتونه نور و حمل کنه.

هنوز نمرده.

درست روی مرز زندگی و مرگه!

آبی تیره، زندگی که هنوز تسلیم نشده.

فکر می کردم خودت بهتر بدونی.»

باد می وزید و با در هم آمیختن لبخند پسرک و موهای لخت مشکیش تابلوی بی نظیری از مخلوقی ماه گونه را به نمایش می گذاشت.

به راستی دخترک وجودی عاشق پیشه را خلق کرده بود.

زندگیداستانداستان کوتاهنویسندگیفلسفه
۲
۰
Emmy
Emmy
اِمی خلاصه مرضیه، مرضیه هستم، از نوع جوانمرد. :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید