نمیدونم از کی شد چطور شد ولی همیشه بود کنارم ولی بازم دلم تنگ بود برای وقتایی که نوازشم میکردم قربون صدقه من میرفت ...
چی شد که این همه فاصله بینمون افتاد چی شد که بجای علاقه نفرت توی وجودم رخنه کرد ...
چیکار کرد باهام که عکساش رو میبینم اینقدر دلتنگش میشم که اشکام بی مورد میریزن ...
واقعا حقم بود که بدون خاست خودم بیام اینجا و اینجوری باهام برخورد کنه انگار اون منو نخاسته ...
چرا اولش خوشحال بود از وجودم کنارش و توی زندگیش ولی از یه جا به بعد نه تهنا کنارم نبود بیشتر مانع زندگیم بود ...
چرا با اینکه مقصره بازم جوری رفتار میکنه انگار من مقصر تمام بدبختیاش نداریاش شکستاش و... هستم ..
میدونم درک میکنم توی خیلی لز مواقع اونم مثل من نمیدونست باید چیکار کنه ولی مجبور نبود بصورت کاملا خودخواهانه با تصمیماتش بزنه زندگی منو خراب کنه میتونست کمک بگیره اصلا از بقیه نه از خودم کمک میخاست اونجا شاید تصمیمی که هر دوتامون میگرفتیم خیلی بهتر از تصمیم خودخواهانه اون بود ...
چطور یه مادر میتونه این جوری با کسی که خودش بوجودش آورده رفتار کنه .....