به همه مردایی که باهام حرف میزدن شک میکرد میگفت نباید باهاشون صحبت کنی حتی به شوهر دختر عمش که شبیه برادر بود براش هم شک میکرد..
درباره رابطه جنسیمون پیش همه نشست گفت بعد به من میگفت بی حیا حس امنیت حس تعلق خاطر نداشتم کنارش همش باید ترس از این رو داشته باشم که دردودلایی که پیشش کردم رو به بقیه نگه ...
من پیشش نمیتونستم حرف بزنم چون به روز نکشیده میرفت شبیه زنا غیبت میکرد که زنم فلان حرف رو دربارتون زده ...