به گذشتهتان فکر کنید. چندبار، کجاها و با چه کسانی مقایسه شدهاید؟ کدام یک از این مقایسهها باعث شده تلاشتان را برای بهتر شدن بیشتر کنید؟ و کدامشان صرفا پتکی بوده بر سرتان؟
احتمالا همه ما هر دو مدل را تجربه کردهایم. اما شاید در اولین یادآوریها، آنهایی را به یاد بیاوریم که فقط تحقیرمان کردهاند؛ حتی اگر نیت مقایسهکننده اصطلاحاً خیر بوده است! مثلا همین عبارت پرتکرار «بچههای مردم» که دیگر به صورت جُک درآمده که آخر نفهمیدیم این بچههای مردم دقیقا چه کسانی بودهاند؟ شاید هم جزو کسانی بودهاید که به خاطر بهتر بودن در اکثر مهارتها و یا داشتن رفتار مورد تایید جامعه، بر سر دیگران کوفته میشدید. این هم دردی جداست. هر دو مشکلات خود را دارند:
اگر اکثر مواقع دیگران را بر سرتان کوبیدهاند، بهتر از هرکسی میدانید که غیر از موارد نادری که حس رقابت شما را تحریک کرده و باعث شده بیشتر تلاش کنید و به چیز ارزشمندی برسید، صرفا از درون تحقیر شدهاید، احساس کم بودن و ناتوانی کردهاید و این حس سرخوردگی را تا مدتهای مدید با خود حمل کردید. اگر جزو کسانی بودهاید که همیشه بر سر دیگران کوبیده میشدهاید و در جملاتی مثل « او را ببین چقدر کارش، اخلاقش، رفتارش، درسش و ... خوبه»، اسم شما به جای «او» قرار میگرفتهاست، احتمالا اولش حس ممتاز بودن، کنار زدن رقبا و درکل بهتر بودن داشتهاید. اما گاهی وجدانتان ناراحت میشد و دلتان نمیخواست کسانی که دوستشان دارید، به واسطه بهتر بودن شما ناراحت شوند. بدتر اینکه مدتها بعد، شاید سالها بعد، به خود آمدهاید و دیدهاید که تبدیل شدهاید به یک فرد محتاج به تایید دیگران که درصورت عدم تشویق یا بیعدالتی، کلا انگیزهتان را از دست میدهید. یا شاید با قرار گرفتن در موقعیتهایی که دیگران بهتر عمل میکنند احساس ناتوانی شدید کردهاید و اعتمادبهنفستان را از دست دادهاید. این دومی شاید درد اولی را نداشته باشد اما بسیار خطرناک است. چون ممکن است تا مدتهای طولانی و یا شاید تا آخر عمر، فرد بیآنکه متوجه باشد، در این مشکل باقی بماند. اولی ممکن است بعد از آنکه از محیط یا شرایط سنی که در آن مدام مقایسه میشد خارج شود، با کمی حمایت برود راهش را پیدا کند، بی آنکه نظر کسی برایش مهم باشد؛ البته به شرطی که آن حس حقارت تحمیل شده درونش را حل کرده باشد. اما دومی چون همیشه از طرف افراد زیادی تایید شده، مدام دنبال همان تایید است تا کاری را پیش ببرد. در این بین خواسته قلبی خودش را نادیده میگیرد و با این حال باز هم دچار سردرگمی میشود. زیرا از یک جایی به بعد، نظر آدمهای مختلف، متفاوت است و همه در مورد نحوه ادامه مسیر نظر یکسانی ندارند.
همه اینها را گفتم، اما عمق فاجعه این نبود. بلکه بدترین قسمت ماجرا این است که خود ما همین رفتار را تکرار میکنیم. اگر دقت کنید میبینید که خیلی اوقات این مقایسهها حتی با نیت بهتر شدن و کمک کردن صورت نمیگیرد و فقط برای خالی نبودن عریضه است! یعنی این طور که دور همیم،حالا یک چیزی گفته باشیم. مثلا تابحال دیدهاید که بچههای کوچک یکی دو ساله را با هم مقایسه میکنند؟ یکی میگوید اصغر زودتر راه افتاد، آن یکی میگوید کوکب زودتر حرف زد، منیژه دیر دندان درآورد، ممد قبل دو سال کامل جیشش را میگفت و... .
انگار زندگی مسابقه است! باور کنید این دیر و زود گفتنها صرفا آن پدر و مادر بیچاره ای که صبح تا شب دغدغه سلامت روحی و جسمی و نیازهای فرزندش را دارد نگران میکند و بس! هیچ بار مثبتی ندارد. چندماه زودتر یا دیرتر در هر کدام از مراحل زندگی، دقیقا چه تاثیری در روند آن دارد؟ دقت کردهاید که این چندسال اخیر مدام میشنویم که در حال زندگی کنید؟ اصلا چرا باید چنین توصیهای بکنند؟ چون آدمها فکر میکنند همه چیز رقابت است. همه چیز مسابقه است که اتفاقا سرعت در آن فاکتور خیلی مهمی است. یاد نگرفتهاند از مسیر لذت ببرند. به نظرتان جرقه این طرز فکر اشتباه از همین مقایسههای بیجا، وقتی که ذهن خردسال ازهمهجابیخبرمان داشت فرمایشات حکیمانه آدمهای غیرمتخصص ولی حراف را گوش میکرد، نخورده است؟
گاهی اوقات رفتارهای اشتباه تبدیل به عادت شدهاند و گاهی دامنه این عادات اشتباه اینقدر گسترده است که تبدیل به فرهنگ یک جامعه شدهاست. تغییر سخت است، اما بودن در کنار آدمهایی که با رفتارهای اشتباه، هرچند رایج، اذیتت نمیکنند، خیلی بهتر، لذتبخشتر و حتی مفیدتر است.