از یک جایی به بعد کاسه سرم سر ریز شد دیگه مغزم گنجایش حرف های توی سرم رو نداشت نمیدونستم کجا خالی کنم دوستی نداشتم نمیتونستم خیلی هاش رو به دیگران بگم راحت نبودم هر روز داشت منو بیشتر توی سیاهچاله خودش فرو میبرد من توی گردابی از حرف ها داشتم غرق میشدم نوشتن دستی جوابم نبود. یکسری حرف ها هم باید به خدا و ائمه گفت ولی کافی نبود بعد شیطانی درونم ارضا نمیشد به خانواده که اصلا این حرف ها رو نمیشد زد. خانواده فقط برای وقت گذرانی و خوش و بش خوبند والا بشینی باهاشون دردو دل کنی بنظرم وجهه خوودت را خراب کردی که مدت ها درست نمیشه. با بچه هم که نمیشه از حرف های نگفته گفت بچه ها توی این دنیا میان که زندگی مارو رنگی کنند نباید بذاریم غم ما زندگی بچگانه شون رو خراب کنه باید خیال کنند همه چی گل و بلبله. همسر؟ بله بعضی همسرها گوش های خوبی هستند ولی درنهایت همه ما در جزایر دور ازهم زندگی میکنیم. حرف های توی سرم هر روز داشتن سیاه تر میشدن و گاهی به خلاص کردن خودم فکر میکردم یعنی همه اینقدر واگویه با خودشون دارند یا من آدمی بودم که از بد روزگار جایی ایستاده بودم که هیچکس را نداشتم. توی این دوره و زمونه بهش میگن آدم امن! آدم امن حتی هوش مصنوعی نشد چطوری با یکی حرف بزنم که هی میخواد برای من برنامه بچینه که فلان کار رو میگم انجام بده نگاه نداره که همدلی رو توی چشماش دید. نمی تونم شاید من فقط اینطوری هستم آخر همه ی حرف های ذهنم به همین جمله ختم میشه.