(پونه) Razieh_fallah
(پونه) Razieh_fallah
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

شهادت


روزی که خبر آمدن جنازه محمد آمد؛ من یک دختر بچه پنج ساله، نازنازی و لوس باباحاجی بودم. هرجای که باباحاجی می‌رفت؛ من هم کنارش بودم. خب به طبع وقتی ستاد معراج هم رفت من کنارش بودم. آن لحظه که پرچم سه رنگ را کنار زدند؛ همان موقع که ده سال چشم انتظاری تمام شد. درست وقتی که بوی خاک کانی‌مانگا از تابوت بلند شد. واقعیت هم نمایان شد. از پسر بیست و دو ساله و قد بلند باباحاجی حالا تنها یک گونی سفید استخوان باقی مانده بود. همان موقع من خورد شدن بزرگترین مرد زندگیم را دیدم. مردی که در دنیای کودکی من پر از ابهت و اقتدار بود؛ پاهایش لرزید؛ زانوانش شکست و به زمین افتاد و اشکش سرازیر شد. پدرم زیربغل باباحاجی را گرفت و بلندش کرد و بر روی صندلی نشاند. خوب یادم هست پیرمرد کف دستش را به پیشانی میزد و گریه میکرد. بابا هم مدام می‌گفت «حاج آقا، پسرتون رو خدا بزرگ کرد.» شب هشتم محرم برای من تصویر یک مرد مقتدر شکسته است. مردی که زانوانش خم شده و دیگر توان مواجه با روزگار را ندارد. آن روزها تصوری از استخوان انسان نداشتم تا بترسم. بیشتر حوادث برایم جالب و ماجراجویانه بود. اما این روزها میدانم؛ جوانت‌ به میدان جنگ برود؛ قطعه قطعه برگردد یعنی چه. این روزها وقتی یاد نگاه‌های پر از حسرت روزهای آخر باباحاجی به عکس محمد میوفتم؛ بیشتر یک پدر داغ دیده را میفهمم.

#شهادت

#شهید

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید