نگارگریهایی مثل ظهر عاشورای استاد فرشچیان نقش بزرگی در تصور ما از آن مصیبت عظیم دارند. اما زمانی که به بهشت کربلا قدم میگذاری؛ واقعیت مدلی دیگر نمایان میشود. تازه میفهمی از زمانی که این دست قمر بنیهاشم را قطع کردند تا زمانی که دست دیگرش را زدند؛ چه مسافتی را مبارزه کرده است. برای من واقعیت کربلا جایی بین خیمهگاه و قتلگاه درست در تل زینبیه نمایان میشود. دست خودم نیست. من سالها است در تل زینبیه ایستادهام و نگاه میکنم چگونه ذره ذره جانم را میبرند. دلشوره دارم. نگران طفلهای در خیمه هستم اما نمیتوانم از قتلگاه چشم بردارم. من نشستهام و جیغ میکشم و عاجزانه التماس میکنم. اما زینب کبری مقتدرانه عزادری میکند. من نایی برای ایستادن ندارم اما او سرفراز فریاد میکشد. من میترسم و او رگهای بریده را میبوسد. من مات از این همه کینه و قصاوت ماندهام و او کودکان را سامان میدهد. من مبهوتم و او راهبر زنان و کودکان است. آری من در تل نشستهام. من وداع را دیدهام. من ایثار را فهمیدهام و گذشت را درک کردهام. من بعد از سفر به کربلا نمیتوانم غیر از تل و نگاه زینب کبری به ماجرا جای دیگری باشم و نگاهی دیگر داشته باشم. کربلا برای من بلندی تل است و اضطراب حرم.درست در همین جا است که با حقارت به کوچکی خودم نگاه میکنم و میبینم تا رسیدن به کربلا فرسنگها فاصله دارم.
#عاشورا