نمیدونم کی کنترل روحیاتم دستشه
نمیتونم یه حالت رو بیشتر از یه روز حفظ کنم
مدام خستم حالم بده نامطمئنم مطمئنم خوشحالم عصبانیم
از تدوام این روند خستم
مدام فکر میکنم تو یه سواری در ماشین رو باز کنم و خودم رو پرت کنم پایین
یا یروز این تابستون از گرما منفجر بشم
یا با سرمای کولر خشک بشم و بیوفتم پایین
و یا به عنوان عابرپیادهی بی حواس سال بالاخره ستاره پنجم رو هم بگیرم
نمیدونم روابطم باعث حال الانمه یا خود بیخودم
هر کدوم که باشه، همین الان تو همین ثانیه
هیچکسی نیست که منو بفهمه
یا حرفام رو گوش بده
یا وقتی گریه میکنم اشک هام برای فهمیده شدن رو جدی بگیره
دروغ میگن که به اندازه همه آدم هست توی این دنیا
اگه اینو نگن چی بگن؟ بگن شما هیچ گه خاصی نیستید و این قسمت بد ماجرا نیست؛ هیچ گه خاص دیگه ای هم برای شما مناسبنیست
چند نفر بعد تقبل این سناریو دووم میارن؟
این همه پوچی برای اینکه فقط ینفر رو شونه هاش حملش کنه زیادیه
فکر نمیکنم کسی دووم بیاره
یا حداقل اگه بیاره هم ندونه چقدر تنهاست
که اگه بخواد همین الان گوشت تنش رو پاره کنه و هوا رو از ریه هاش بکشه بیرون کسی نیست اهمیت بده.
میدونه
ولی فردا همه اینا یادش میره
وقتی که داره راه میره و فکر میکنه یک نفر داره نگاهش میکنه پس سعی میکنه بهتر راه بره و موهاش رو مرتب میکنه
دوست داره خودش رو گول بزنه و فکر میکنه زرنگه
ولی یادش میره که وقتی میره کسی نگاهش نمیکنه
اونا وقتی بود هم نگاهش نمیکردن
یسری چیزا نباید عیان بشه چون مرز ها رو بهم میریزه و ما وابسته مرز ها ایم
کسی نباید بفهمه که خاص نیست
چون کیو داریم واقعا گول میزنیم؟ همونقدری که تو احساسات به قول خودت ارزشمندی داری بغل دستیت هم داره