هممون بهت زده بودیم . نقشت ورق رو برگردوند میدوریا . کارت عالی بود .
المایت : تیم ...... تیم قهرمان برندستتتتتتتتتتتتت !!!!!
همه با خیال راحت تونستیم یه نفس بدون استرس بکشیم .
المایت : نبرد اموزشی به پایان رسید و برنده مسابقه تیم قهرمانه .
نگاهامون افتاده بود به مانیتورا . دکو که بیهوش شده بود . اوراراکا هم حال جسمانی چندان خوبی نداشت .
کیریشیما : این یعنی چی ؟ بازنده ها هیچ اسیبی ندیدن ولی برنده ها .... نمیتونن روی پاشون وایسن .
توکویامی : درسته که مبارزه رو باختن ولی جنگ رو با زیرکی بردن
آسویی : البته فقط توی تمرین .
المایت رفت تا میدوریا رو ببرن بهداری بعدشم اومد تا صحبت کنه .
المایت : خب چه من بگم و چه نگم ، همه میدونید که بهترین بازیکن این مبارزه ، ایدا ی جوان بوده !
اسویی : یعنی از تیم برنده نیست ؟ اوچاکو یا میدوریا نیستن ؟
المایت : اوممم ... نه اونا نیستن . هرکی که میدونه چرا زود باشه دستشو ببره بالا .
دستمو رو بردم بالا
کاسومی : من جواب این سوالو میدونم سنسه !
المایت : بگو کاسومی جوان .
کاسومی : این اتفاق افتاد چون ایدا سان بیش از همه به اصول مبارزه پایبند بود و با نگاه کردن به بازی ... پر واضح بود که باکوگو خرده حساب های شخصی با میدوریا داشت . اون خودسرانه عمل میکرد و همونطور که شما هم اشاره کردین ، انجام حملات بزرگ مقیاس در فضای بسته ، نهایت حماقته و با توجه به میزان جراحات میدوریا سان ، این مسئله در مورد اونم صادقه و نقشه ی اونم عجولانه بود . و اما اوراراکا ! وسط مبارزه تمرکزشو از دست داد و تازه حمله اخرشم نهایت بی ملاحظگی و بی پروایی بود . اگر این یه بمب واقعی بود اون هیچوقت دست به چنین حرکت خطرناکی نمیزد . ایدا سان اومدن حریف رو پیش بینی کرده بود و براش اماده شده بود . میدونست که جنگ سر این اصلحه ست . برای همین بود که توی حمله اخر دیر
عکس العمل نشون داد . تیم قهرمانا از تمرینی بودن این مبارزه استفاده کرد و برنده شد . همین و بس ! ( چشمامو بستم ) و گرنه عملا قوانین رو نقص کردن . ( چشمامو باز کردم ) تمام جواب من همین بود .
ذهن المایت : از چیزی که انتظار داشتم بیشتر بلد بود .
المایت : البته ایدای جوان هم میتونست با ارامش بیشتری کار بکنه ولی خب .. پاسخ درستی دادی ! افرین ( علامت لایک رو اورد بالا ) کارت خوب بود !
کاسومی : باید قواعد اصولی رو یاد بگیریم تا بتونیم به دانسته هامون عمق بدیم . برای قهرمان شدن باید وجدان کاری داشت . و تازه همه چیز هم به زور بازو نیست .
المایت : خب بچه ها دیگه کم کم باید بریم سر موقعیت هامون تا مسابقه ی دومو شروع کنیم . از تجاربتون استفاده کنید و خوب و عمیق به مفاهیم تمرین فکر کنید .
بچه ها : بله قربان !
المایت : مسابقه شماره دو تیم B قهرمان در برابر تیم A تیم تبهکاران .
ذهن کاسومی : تودوروکی و شوجی باهم قهرمانن و هاگاکوره و اوجیرو تبهکار . من باید چجوری المایتو شکست بدمممم ؟!! دارم دیوونه میشممم .
المایت : این شما و این دومین مسابقه ی نبرد تن به تن
داشتیم مسابقه رو با دخترا از مانیتور میدیم . دیدیم که یهو تودوروکی کل ساختمون رو یخ زد !
اشیدو : کوسش خیلی باحاله ! همچنین خودشم خیلی جذابه .
کاسومی : فک کنم اینم میخواد عین باکوگو تک روی کنه .
تودوروکی پاهای همرو یخ زد و به راحتی بمب رو گرفت . البته ما هم داشتیم از سرما یخ میزدیم و هممون دور اتیش ( اتیشش قرمزه ) کورو جمع شده بودیم .
المایت : ( با صدای لرزون از سرما ) نه تنها هیچ اسیبی به هم تیمی و سلاح هسته ای نزد ، بلکه تونست قدرت دشمن هم ضعیف بکنه .
شروع کردم به عطسه کردن . وای نه ! یعنی سرما خوردم ؟ ولش کن اصلا الان . بزار مسابقه رو ببینم .
تودوروکی هم دستشو گذاشت رو سلاح و تیم قهرمان برنده شد .
المایت : تیم قهرمان برندس !!!
بعدش تودوروکی تمام یخ ها رو ذوب کرد .
ساتو : عا دمش گرم
کامیناری : دیدی چطور کوسه ای داره ؟
اسویی : از این بشر بیشتر از این هم انتظار نمیرع !
المایت : خب بچه ها ! جمع شید تا با هم مسابقه دوممو مرور کنیم و بعد از اون نوبت مسابقه ی سومه
بچه ها : بله قربان !
مسابقه ها همینطوری گذشتن که نوبت به مسابقه ی من بین المایت و کورو رسید . با اصرار بچه ها ایزاوا سنسه اومد جای المایت . المایت و کورو رفتن تو ساختمون . منم داشتم اماده میشدم تا کم کم برم تو . نا گفته نمونه که قبلش بچه ها بهم کلی امیدو انگیزه میدادن . نقشه ی ساختمون تو دستم بود . البته یه ساختمون درب و داغون . چون تک بودم یه میکروفن خیلی کوچیک که به گوش وصل میشه رو بهم دادن تا صدام تو اتاق مانیتور بپیچه . قرار بود تمام حرف هایی که خودم فقط میزدم رو بقیه هم بشنون .
کاسومی : لازمه حتما حفظش کنم سنسه ؟ این ساختمون که دیگه خرابه شده
ایزاوا : حفظش کن ! بقیه هم حفظش کردن . حق بقیه ضایع میشه .
هوففف !!! یه نگاه کردم بهشو گذاشتمش تو جیبم .
کاسومی : میتونم برم تو ؟
ایزاوا : برو
رفتم تو ساختمون . از اونجایی که داغون شده و چیزی ازش نمونده ، همونطوری خودمو با جاذبه بلند کردم و رفتم
طبقه ی اخر . اما بمب اونجا نبود ! صدای کورو از پشت سرم اومد .
کورو : بلاخره اومدی ! ایندفعه دیگه بهت اسون نمیگیرم . فکر کردی بمب تو طبقه ی اخره ؟ نخیر ! میخوام با المایت شکستت بدم .
کاسومی : هه ! بدون المایت چی !؟ فکر کنم بدون اون نمیتونی از شعاع ۵ متریمم رد بشی . ( قدم برداشتم سمتش و روبه روش ایستادم ) خب ! حالا بیا و منو بگیر . بیا بازیو جالبش کنیم !
شعله های داغ کورو اومدن سمتم . منم خودمو کشیدم عقب و با جاذبه هر کدوم از شعله هاشو به یه سمت حرکت دادم .
کاسومی : میدونی که میتونم خاموششون کنم .
کورو : جدی !؟ پس بیا با مشت و لگد ادامش بدیم !
با مشتاش افتاد به جونم . منم یا دفاع میکردم و یا جاخالی میدادم . میخوام هر وقت المایتو دیدم برم تو حالت شیطانیم .
یلحظه حواسم پرت شد و کورو از این فرصت استفاده کرد و منو با یه مشت اتشین پرتم کرد یه سمت . با شتاب خوردم به یه سطح صاف و فلزی . صدای المایت اومد .
المایت : کوست جاذبس نه ؟ میتونی هر کاری دلت بخواد با جاذبه انجام بدی مگه نه کاسومی جوان ؟ اما جلوی من دیگه از این خبرا نیس ! ( اومد جلوم ایستاد ) پس اینجایی ! نظرت چیه همین جا با چسب گیرت بندازم ؟
کاسومی :( خودمو جمع کردم ) منتظرم ! بیا !
المایت بهم حمله ور شد و مشتش رو اورد سمت معدم . از حالت مشتش فهمیدم که قراره حالت حملش تغییر کنه . مطمعنا نمیخواست بزنه به معدم . دستش چرخید ! پس درست حدس زدم ! دستش رفت سمت صورتم . در کسری از ثانیه رفتم تو حالت شیطانیم و فقط از سرعت شمشیر مرگ استفاده کردمو جاخالی دادم . مشت المایت خورد تو دیوار و دیوار ریخت . سرم پایین بود . پس هنوز چشمامو ندیده بود . اما موهام معلوم بود که تغییر رنگ به سیاه داده .
کاسومی : ( کنایه ای ) ( سرت هنوزم پایین بود ) خداااا !!! جدی میخواستی اینجوری به من مشت بزنی ؟ خوب رفتی تو جلد تبهکارا .
المایت : ( برگشت سمتم ) ( یکم تعجب کرد ) مگه موهات بلوند نبود کاسومی جوان ؟!!
کاسومی : ( سرمو اوردم بالا ) ( از چشمام داشت خون میومد ) ( لبخند ترسناکی زدم ) المایت ...... این حالت جنونمه . تو این حالت قدرتم ۱۰۰۰ برابر میشه . نظرت چیه حالا من شروع کنم ؟ هر چی هم باشه الان نوبت منه ! نه ؟
اونطرف پیش بچه ها :
کامیناری : ( ترسیده ) ا....این ...کیه ؟؟
اشیدو : ( بهت زده ) ک...ک...کا...کاس..کاسوم...کاسومیه ؟ ن..ن . نه.. امک..اکان ...امکان نداره .. م..مگ..مگه ن..نه ؟
کیریشیما : ( وحشت زده ) جنون ؟ سنسه ! اگه الان کاسومی بمیره چی ؟ جلوشونو بگیرین .
سرو : چ...چرا د..داره..از ..چ..چشماش...خون م..می..میاد ؟
برگردیم به داستان اصلی یعنی پیش المایت و کاسومی :
بهش حمله ی قوی کردم و با جاذبه بلندش کردم و گردنش رو فشار دادم . یهو کنترل بدنم رو از دست دادم . داشتم جدی جدی خفه ش میکردم .
ایزاوا : بسه !!!!!!!!
المایت رو ول کردم و بدنم رفت بالا و سریع رفت سمت یجا که نمیدونم کجا بود فقط میدونم که تو طبقه ی ۴ بود . چشمم افتاد به بمب . یهو کورو با چهره ی نگران اومد جلوم .
کورو : چت شد ؟
کاسومی : ( داد و جیغ ) نمیدونم !!!!! برو کناررررررررررر
بدنم با جاذبه کورو رو پرت کرد کلا از ساختمون بیرون .
المایت اومد جلوم .
المایت : خودتو کنترل کن کاسومی جوان .
کاسومی : نمیتونم . نمیتونم . نمیتونمممممم .
بدنم با فشار محکم خورد به بمب . یعنی الان برنده من بودم .
المایت : الان دیگه برنده ای پس سعی کن خودتو کنترل کنی !!
کاسومی : نمیتونم المایت ! بدنم بین زمین و هوا معلقه . کنترلم رو از دست دادم . از هر طرف دارم میخورم به یجا . ( داد زدم ) ایزاوا سنسه کمکککککککککک !!!!!!!!!
صدای سنسی اومد
ایزاوا : تحمل کن دارم میام !!
دیگه داشتم از هوش میرفتم ! نمیدونم شایدم داشتم میمردم ! بدنم هنوز تحمل قدرت هام رو تو حالت شیطانیم نداره ! احساس کردم بدنم یهو سبک شد . خوردم زمین و دور سرم احساس گرما کردم . موهایی که رو صورتم بود کم کم از رنگ سیاه روباره تغییر حالت دادن به رنگ بلوند . بدنم کرخت شد و چشمام خود به خود رو هم رفت .
از زبون نویسنده
بعد از این اتفاق کورو و کاسومی رو بردن بهداری . المایت چیزیش نشده بود در حد یکی دو خراش رو لپش . اما وضعیت کورو و کاسومی افتضاح بود . یعنی یکی از یکی بدتر .
المایت برگشت پیش بچه ها و ایزاوا سنسه هم رفت مدرسه .
المایت : خسته نباشید بچه ها ! خداروشکر بجز میدوریا جوان ، کورو جوان و کاسومی جوان کس دیگه ای اسیب جدی ای ندید . الحق که هیچ کدوم کم نزاشتید . با اینکه اولین تمرینتون بود ولی همگی گل هاشتید .
آسویی : اخه همیچین کلاسی بعد از کلاس سخت اقای ایزاوا لازم بود . آقای ایزاوا واقعا سختگیر بودن .
بچه ها همگی تائید کردن .
المایت : خداروشکر دست و بالمون برای داشتن این کلاسای تمیز بازه . بچه ها من دیگه فعلا باید برم وضعیت میدوریا و کورو و کاسومی جوان رو ببینم . حالا لباساتون رو عوض کنید و برگردید به کلاس . من رفتم .
المایت با سرعت رفت
کامیناری : وای ! خودمونیما المایت کارش عالیه !
اوجیرو : عجله ش برا چی بود . مگه دنبالش کردن ؟
کریشیما : دلم برای کاسومی میسوزه کم مونده بود بمیره .
بچه ها قبول کردن
از زبون کاسومی
چشمامو باز کردم . یه نگاه به دور و برم کردم . فهمیدم پای راستم شکسته . یه سرمم به دستم بود . صدای دختر درمانگر اومد .
دختر درمانگر : عا بیدار شدی ! دیگه عصره کم کم برو خونتون . داداشتم تازه بیدار شده رفته تو راهرو منتظر توعه !
کاسومی : عا .... ممنون . حالش چطوره ؟
دختر درمانگر : دست چپش شکسته و سر رو صورتشم زخمی شده . با قدرتم درمانش کردم زیاد چیزیش نشده اما وضعیت خودت بدتره . استخون های پات خورد شده بود به سختی تونستم پاتو خوب کنم اما یه هفته دیگه بیا تا از گچ درش بیارم . سرتم خونریزی داشت اما خوب شد . سرمت تموم شده برو . تموم روز داشتی درمان میشدی هم تو و هم داداشت و هم میدوریا دیگع برام جون نزاشتید . فردا سه تایی با هم یه سر بیاید دوباره اینجا باشه ؟
بلند شدم و با یسری عصا راه رفتم . به سختی یکم کمرمو خم کرد و تشکر کردم . یه ادامس بهم داد و رفتم بیرون .
کورو : خوبی ؟
کاسومی : اره ممنون . ببخشید تقصیر منه که به این روز افتادی .
کورو : وضعیت خودت بدتره . بیا بریم کلاس . به هر حال که بار اولت نبود از کنترل خارج میشی !
کاسومی : اخرشم کلاسای بعد از ظهر رو پیچوندیم استاد ایزاوا دخلمون رو میاره .
کورو : به هر حال بیا بریم کلاس .
جلو در وایستادیم و در زدیم !
کورو در رو باز کرد
کامیناری : کاسومی و کورو هم اومدن !
همشون اومدن جلو
سرو : کارتون عالی بود بچه ها !
آشیدو : کم مونده بود المایت رو خفه کنی یهو چی شد ؟
با یاد اوری اون اتفاق خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم . بچه ها اومدن بالا میزم .
اوچاکو : کاسومی .... چرا چهرت اونطوری شد ؟
ساتو : اره بهمون بگو
آئویاما : جدی جدی شبیه تبهکارا شده بودی !
کورو : بسه بسه ! برید کنار خودم بهتون توضیح میدم
آشیدو : اههههه . خیلی ضد حالی کورو .
اسویی : اما مبارزه جفتتون خوب بود . یعنی عالی بود .
سرو : باورم نمیشه تونستی پا به پای المایت مبارزه کنی ! واقعا کم کسی نیست .
هاگاکوره : خیلی دل و جرات داری دختر !
توکویامی : ( نشسته رو میز ) الکی شلوغش نکنین
میدوریا : بزارین منم حرف بزنم . عه بزارین دیگه .
ایدا : ( دستاشو عین ربات تکون میداد ) اهای توکویامی ! عزیز من این یه میزه نه صندلی . زود باش بیا پایین جانم جیرو : چرا انقد شلوغش میکنی ؟
ایدا : چی ؟
اوجیرو : حالا چرا اتقد دستاتو تکون میدی ؟
ایدا : اه .. شما نمیفهمین ! ( دوباره حرکت دستاش شروع شد ) بی احترامی به میزا رو نمیتونم تحمل کنم . یه زمانی مردا و زنان بزرگی با رتبه بالا ازش استفاده میکردن .
ساتو : انقد سرو صدا نکن .
از دعواشون خندم گرفت . اروم اروم و ریز ریز خندیدم . رفتیم نشستیم سر جاهامون .
یهو صدای دکو اومد .
ایزوکو : بچه ها کاچان کجاست ؟
اوراراکا : هممون سعی کردیم جلوشو بگیریم . اما اون بدون اینکه چیزی بگه گذاشت رفت .
میدوریا بدو بدو از کلاس خارج شد .
منو اسویی و اوچاکو و آشیدو چسبیدیم به پنجره و داشتیم حرفا و رفتاراشونو میدیدیم که یهو المایت اومد و باکوگو رفت .
اشیدو : یعنی چخبر شده ؟
اوچاکو : یه نبرد سرنوشت ساز مردونست .
اسویی : هر چند بنظر میرسید میدوریا واسه معذرت خواهی رفته .
اوچاکو : یه نبرد سرنوشت ساز مردونه
کاسومی : باکوگو تازه فیوزش روشن شده .
منم شروع کردم به توضیحات کوسم چون داشتن بچه ها مخم رو میجویدن .
کاسومی : کوسم جاذبس . خب من بخاطر اینکه نمیتونم کوسمو کنترل کنم زیاد وارد جنون میشم . بدنم تحمل قدرت کوسمو نداره دقیقا مثل میدوریا . برا همینم هست که چهرم عوض میشه . تو این حالت قدرتم ۱۰۰۰ برابر میشه و میتونم حتی ادمم بکشم . توضیح دیگه ای میخواید ؟
کیریشیما : هدفت از قهرمان شدن چیه ؟
کاسومی : ( لبخند چشم بسته ) میخوام یکی از دوستامو نجات بدم .
ذهن کورو : اوم دوستت هم تنکو عه درسته ؟ ( منظورش شیگاراکیه )
کامیناری : چه دوستی ؟
کاسومی : دوست دوران بچگیم که با یه اتفاق گم و گور شده و هیچ اثری ازش نیست .
اون روز تموم شد . مدرسه برامون تاکسی گرفت و رفتیم خونه .
تو خونه
کورو : نمیخوای با بهبودی استخوناتو جوش بدی ؟
کاسومی : نه یه هفته دیگه خودش خوب میشه میزارم خود به خود خوب بشه . اگه دیدم حوصلشو ندارم همین کارو میکنم اما اگه بخوای میتونم با بوسه نجات اوضاعتو بهتر کنم !
کورو : نه ممنون دستت درد نکنه !
کاسومی : از خواهرت خجالت میکشی .
کورو : نه خجالت چیه ؟! منم اگه دیدم حوصلشو ندارم میگم همین کارو بکنی .
یچیزی خوردیم و رفتیم بخوابیم !
صبح روز بعد ......