ویرگول
ورودثبت نام
Tiam
Tiamنوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که اغلب نادیده گرفته می‌شوند، چیزی مثل سایه.…
Tiam
Tiam
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

آن‌چه در آینه نبود


تا جایی که یادم میاد همیشه همراهم بود.

شاید ابراز وجودش همیشگی نبود،

ولی حضورش واضح بود؛

تو تک‌تک جنبه‌های زندگیم.

وقتی می‌خواستم کاری کنم که تا حالا نکرده بودم،

بهم حمله‌ور می‌شد.

ضربان قلبم بالا می‌رفت،

دلم سنگین می‌شد

و قدم از قدم نمی‌تونستم بردارم.

چاره‌ای جز عقب کشیدن نداشتم.

بعد، آروم می‌شد.

وقتی جلوی آینه می‌رفتم،

نمی‌ذاشت به چشم‌هام نگاه کنم،

عمیق شم،

ببینم کی‌ام.

حتی نمی‌دونستم اگه تو بدنم نباشم

و خودمو تو خیابون ببینم،

می‌شناسم یا نه.

اجازه‌ی نزدیکی بهم نمی‌داد.

انگار می‌دونست اگه خودمو ببینم،

اونم دیده می‌شه.

طول روز ضعیف‌تر بود.

کاری به کارم نداشت اگه کارهایی که پتانسیل داشت رو انجام نمی‌دادم.

ولی شب…

شب که می‌شد،

فرمانروایی اون شروع می‌شد.

بدنم رو تسخیر می‌کرد

و من، مسخ‌شده،

به حرف‌هاش گوش می‌دادم.

اجازه نمی‌داد تو تاریکی باشم.

اگه لحظه‌ای چراغ‌ها خاموش می‌شد،

انگار از درونم بلند می‌شد،

رو‌م می‌افتاد

و نمی‌ذاشت تکون بخورم.

حتی برای یه نفس

باید تقلا می‌کردم

و خودمو به زور به کلید چراغ می‌رسوندم

و همه‌جا رو روشن می‌کردم.

بعضی وقت‌ها،

برای قدرت‌نمایی،

تو فکرم می‌آورد:

فکر کن تو تاریکی،

جلوی آینه،

خودتو نگاه کنی.

یا تاریکی محض باشه

و تو بخوای از راه‌پله‌ی ترسناک خونه بری بالا،

جایی که هیچ‌کس دستش بهت نمی‌رسه

به‌جز من.

افسارم رو به دست گرفته بود.

امکان نداشت جایی برم

که بدونم تاریکی و تنهایی هست.

همیشه باید آدم‌ها دورم می‌بودن.

اگه نبودن،

گوشی‌مو سفت نگه می‌داشتم

که بتونم زنگ بزنم

و درخواست کمک کنم.

زندگیم جهنم بود.

دلم برای یه خواب راحت تنگ شده بود.

خواب تو تاریکی محض.

خوابی که از ترس

به حالت بیهوشی نرسیده باشی.

همه‌جا حسش می‌کردم:

درونم،

پشت سرم،

کنارم،

تو ذهنم.

ولی تو واقعیت…

نه.

هیچ‌وقت ندیده بودمش.

تا اینکه یه شب،

وسط نفس‌نفس زدن‌هام فهمیدم

به اندازه‌ی کافی کشیده‌ام.

نصف زندگیم گذشته بود

و حتی یه بار هم

نفس راحت نکشیده بودم.

باید جلوش می‌ایستادم.

باید حقمو می‌گرفتم.

باید آزاد می‌شدم.

این فکر

یه‌هو

مثل جرقه‌ای

تو سینه‌ام روشن شد.

شهامتم…

شهامتی که یه عمر زندانی بود،

انگار درِ سلولش باز شده باشه،

خودشو نشون داد.

بلند شدم.

چراغ‌ها رو خاموش کردم

و به سمت راه‌پله راه افتادم.

هجوم افکار،

ترس،

دیوانه‌وار بود.

پاهام می‌لرزید.

با هر قدم

می‌گفتم:

نمی‌تونم قدم بعدی رو بردارم.

به بالا رسیدم.

جلوی آینه.

قلبم می‌خواست قفسه‌ی سینمو بشکافه

و به بیرون بپره.

صدای کوبشش

مثل کوبیدن پتک به در آهنی بود.

زانوهام می‌لرزید،

ولی چشم برنداشتم.

تاریکی بازیشو شروع کرده بود.

چشم‌هام رو عجیب می‌دیدم.

ذهنم می‌گفت:

الان از آینه میاد بیرون

و تو برای همیشه محو می‌شی.

ایستادم.

نگاه کردم.

هیچ‌کس نبود

جز خودِ ترسیده‌م

که برای دیده شدن

له‌له می‌زد.

خودمو نگاه کردم.

انگار اولین بار بود که می‌دیدمش.

باورم نمی‌شد

که حتی دقیق نمی‌دونستم چه شکلی‌ام.

نور کوچه

باعث شده بود

سایه‌ی درخت‌ها

از پنجره‌ی اتاقم

روی زمین بیفته.

تکون می‌خوردن.

انگار می‌رقصیدن.

چقدر زیبا بود.

حضور چیزی که این همه سال

باعث عذابم شده بود،

دیگه حس نمی‌شد.

انگار محو شده بود.

حتی یادم نمی‌اومد

چی بود.

اگه من همیشه امن بودم چی؟

اگه ایده‌ی امنیت نداشتن

دروغی بیش نبود چی؟

من رها شدم.

و تاریکی

زیباترین چیزی بود

که تا حالا دیده بودم.

سایهانرژیاحساساتافکاررهایی
۲
۰
Tiam
Tiam
نوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که اغلب نادیده گرفته می‌شوند، چیزی مثل سایه.…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید